نجوا

آه ... کبوتر بقیع! تو را به بانوی آب قسم یادت باشد؛ از آن سوی پنجره ها که گذشتی کنار آن چهارقطعه بهشت که نشستی سلام مرا برسان و بگو پشت آن درهای بسته مسافری از راه دور آمده بود خسته و دل شکسته اما به دیدارتان راهش ندادند زیر لب نجوا می کرد کاش به شفاعت مهرتان پناهش دهید ...

ادامه مطلب ...

اولین دیدار با معشوق

بعد از ظهر بود. بعد از وداعی غم ناک و دردناک و بعد از آن رفتن به طرف مسجد شجره جایی که که قرار بود مُحرم شویم و بر خودمان حرام کنیم نگاه کردن در آینه را، خوش بو کردن را... و همسر را، از یک طرف ناراحتی و دلتنگی دوری از مدینه، شاید برای همیشه و از سوی دیگر دلشوره و اضطراب مُحرم شدن. اما شیرینی دیدن خانه خدا، غروب بود مُحرم شدیم و نماز ...

ادامه مطلب ...

کعبه خداحافظ

خدایا دعوتم کرده ای که غربت سرزمین وحی را نشانم دهی؟ می دانم، جدم با پای پیاده به اینجا آمده بود و ماهها در راه، و من ساعتی چند. طعامش نان جو و خرمای مکی بود و من، طعامهای گوشتی نقرس زای امروزی که با خوردنشان فکر می کنم درد پایم از سفر است و طواف و صفا و مروه! خانه هایشان چادرهای پشم بزی بود و من هنوز گرمای آفتاب را از بین حصار خنک ...

ادامه مطلب ...

شاید نباید گفت ...

گاهی نمی توانی ثابت کنی چقدر کسی را دوست داری و اگر هم توانستی ، آنگاه نمی توانی بگویی به چه دلیل اینقدر عاشقش هستی ، فقط می توانی نگاهش کنی و عشق بورزی ... گاهی نمی شود از زیبایی سخن گفت نمی دانی باید دعا کنی تا نور را ببینند و بدانند که چه زیباست یا بهتر است از زیبایی ها چیزی نگویی همه اش فکر می کنم که اگر آن دختر کوچک دبستانی ...

ادامه مطلب ...