کعبه خداحافظ
خدایا دعوتم کرده ای که غربت سرزمین وحی را نشانم دهی؟ می دانم، جدم با پای پیاده به اینجا آمده بود و ماهها در راه، و من ساعتی چند. طعامش نان جو و خرمای مکی بود و من، طعامهای گوشتی نقرس زای امروزی که با خوردنشان فکر می کنم درد پایم از سفر است و طواف و صفا و مروه! خانه هایشان چادرهای پشم بزی بود و من هنوز گرمای آفتاب را از بین حصار خنک هتل حس نکرده ام.

سرزمین وحی به بازارهای تجاری غربی ها تبدیل شده و هلال ماه روی مناره ی مسجدالحرام به شاخ شیطان بالای برج ساعت که از کوه های مطهر این سرزمین نیزافراشته تر است و بالای آن تک تیراندازانی در انتظار ظهور مهدی اند! و مردانش چشم ناپاکانی شده اند که دیگر برایشان زهرای اطهر (س) و مقام زن بدون مفهوم است و به دنبال شکار چشمان بانوان ایرانی نشسته اند.

راستی کوه های این سرزمین چرا می گریند؟! شاید از درد تکه تکه شدنشان برای سرمایه داران آل سعود. آخر این چه معرکه ایست در سرزمین وحی؟

خدایا کاش دعوتم نمی کردی تا با اشک فراغ آرام می گرفتم. هراسانم، دیگر چگونه بر سجاده ی سبز و فیروزه ای خویش بنشینم و کعبه را در کنج خانه ی خود طواف کنم؟ خدایا این کدامین حکمت توست که بازماندگان سپاه ابرهه توانسته اند در این سرزمین ریشه بدوانند.

سالها در کنج خانه ام چشمم برای دیدارت می گریست و حال برای چه؟ زین پس خدایا هر شب روی سجاده ام به طوافت خواهم رفت و تو نیز بعد از ظهور امام زمان(ع) توفیق نصیبم کن که دوباره به این سرزمین دعوت شوم.

مکه مکرمه 28/1/1393



ارسال نظر