چقدر زود تموم شدروزی که رفتیم خونه خدا ...اصلا باورم
نمیشد که ماهم یه وقتی راهی سفری به این قشنگی بشیم.
همیشه موقع اذان وقتی تلویزیون خونه خدا را نشون می داد ته دلم یک
جوری خالی می شد ؛ دست خودم نبود, اشکام سرازیر بود...پسرم با دستای کوچیکش دعا می
کرد می گفت :خدای عزیز دلم می شه ما هم بیایم خونه شما ؛ این موضوع گذشت تا اینکه
یک روز ...