شهر آرزوها

صدای قلبم را می شنیدم انگار می خواست از سینه ام بیرون بزند.با خود می گفتم مگر می شود پا جای قدم های رسول الله بگذارم،پا جای قدمهای یاس کبود پیغمبر بگذارم.

نمی توانستم خوشحالی خودم را ابراز کنم،فقط مات و مبهوت به اطراف نگاه می کردم،انگار بغض و شادی هر دو در گلویم گیر کرده بودند و هیچ راه فراری نداشتند.

خدای من، یعنی من لیاقت این دیدار را داشتم،لیاقت داشتم کعبه را لمس کنم و بقیع را حتی از دور تماشا کنم.اشک امانم را بریده بود،بی اختیار از گوشه چشمانم می بارید،همچون باران هایی که بر کویرهای خشکیده مکه می بارند ، روحم را تشنه تر می ساخت؛ قلبم را آرام می کرد.

در مکه خود را شناختم...

فهمیدم که هیچم،پوچم؛باید خودم را بسازم تا با سبک بالی اوج بگیرم و تا نهایت پرواز کنم،پروازی به سوی یگانه معبود هستی.

اللهم الرزقنا حج بیتک الحرام

ارسال نظر