چقدر زود تموم شد

چقدر زود تموم شدروزی که رفتیم خونه خدا ...اصلا باورم نمیشد که ماهم یه وقتی راهی سفری به این قشنگی بشیم.

همیشه موقع اذان وقتی تلویزیون خونه خدا را نشون می داد ته دلم یک جوری خالی می شد ؛ دست خودم نبود, اشکام سرازیر بود...پسرم با دستای کوچیکش دعا می کرد می گفت :خدای عزیز دلم می شه ما هم بیایم خونه شما ؛ این موضوع گذشت تا اینکه یک روز همسرم گفت یکی از دوستام داره میره حج دانشجویی اسمش دراومده ؛ یکدفعه دلم ریخت گفتم خدایا میشه قسمت ما هم بشه .

من هم سال بعدش ثبت نام کردم ولی می گفتم من کجا وخونه خدا کجا ؛ خلاصه بعد از یه مدت نام پذیرفته شده ها اعلام شد دانشجوی گرامی شما به عنوان ذخیره انتخاب شدید ؛ خیلی ناراحت شدم اما همسرم گفت بیا ثبت نام کنیم شاید مارو هم ببرند.باورتون نمیشه اسممون دراومد پسرم می گفت :من هم باید باهاتون بیام ولی ما قبول نمی کردیم ...این سفر با بچه خیلی سخته حیفه وقتمون تلف بشه .استخاره کردیم بد اومد همسرم گفت باور کن بخاطر دعاهای علی اسممون دراومده ...می بریمش.

راهی سفر شدیم من می گفتم کاش علی را نمی آوردیم اذیت می شیم .

زمانی که اعمالمون رو انجام دادیم علی رو سپردیم به یکی از هم کاروانی هامون فردای اونروز خواستیم علی را هم ببریم طواف بهش گفتم ؛ پسرم وقتی نزدیک شدیم چشماتو ببند اونوقت برو سجده دعا کن آرزوت برآورده میشه علی سرشو گذاشت زمین با اون صدای بچه گونش گفت : خدایا همه مریضا خوب بشن ، همه فقیرا پولدار بشن ...من همینجورمونده بودم که علی چی میگه..

رفتیم طواف باورتون نمیشه علی داشت همینجوری گریه می کرد و من و باباش محو اشک های علی شده بودیم که بی اختیار از چشماش جاری بود .همون لحظه بود که خدارو شکر کردیم که علی رو هم با خودمون به این مسافرت الهی آورده بودیم.علی با این سن کم واقعا تحت تاثیر قرارگرفته بود و الان هم واقعا نمونه شده .

خدایا شکرت .انشاا... این سفر روزی و قسمت همه بشه.آمین

ارسال نظر