بر اساس خاطره ای از حجت الاسلام والمسلمین پژمان فر
با مهمانت مهربان باش

۱۳۸۹/۱۱/۱۹ ۱۳:۱۶:۳۱

 


روز سوم یا چهارم مدینه بود،درست یادم نمی آید.یکی از دانشجویان پیش من آمد.گفت:"می خواهم چند دقیقه ای با شما صحبت کنم."نشست و خیلی بی مقدمه گفت:"از اینکه آمده ام پشیمانم،می خواهم برگردم."خیلی تعجب کرده بودم.پرسیدم چرا؟صدایش گرفته و غمگین بود.گفت:توی این چند روزی که اینجا هستیم همه به حرم پیغمبر(ص) می روند و آنجا حال معنوی خوبی پیدا می کنند،انگار که پیامبر آنها را تحویل گرفته باشد اما پیامبر مرا تحویل نگرفته، می روم و بر می گردم بی هیچ احساسی. سرش را پایین انداخته بود، مانده بودم چه بگویم. گفتم برو غسل کن و وضو بگیر و بعد بیا اینجا.
من وضو گرفتم و نماز خواندم و از خدا خواستم بتوانم این جوان را کمک کنم.نیم ساعت بعد برگشت گفت غسل کردم، وضو هم گرفتم حالا باید چه کنم ؟
گفتم:" بگو یا رسول ا.. یا کسی را دعوت نکن یا با مهمانت مهربان باش." این حرف ها را زدم؛ اما انگار خودم نبودم.
 جوان رفت.نماز مغرب و عشا تمام شده بود من هم توی سالن بودم دیدم که از حرم برگشت منقلب بود. جلو نرفتم سحر وقتی می خواستم دانشجویان را برای نماز صبح بیدار کنم مثل همیشه در اتاقشان را زدم، در را که باز کرد بلند شد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.گفتم چه شده ؟
گفت:" فکر نمی کردم پیامبر مرا هم تحویل بگیرد و این قدر محبت داشته باشد."
خدا رو شکر کردم انگار درونش به هم ریخته بود و غوغایی بود.دیگر به فکر خواب و خوراک نبود به هم اتاقی هایش سپردم مراقب او باشند.
می گفت:" نمی دانید وقتی با پیامبر حرف زدم و نماز خواندم چه حال معنوی خوشی را تجربه کردم."
پایان پیام.اجاقی

ارسال نظر

نظرات کاربران :

  sina :

خیلی زیبا بود