دل نوشته دانشجویان از سرزمین وحی

۱۳۸۹/۰۵/۱۱ ۱۰:۴۴:۰۸

من دختری 24 ساله هستم .دانشجوی رشته حسابداری با ظاهری کاملا به قول خودمون به روز، با لباس های مارک دار و مدل موهای فشن.چند بار حراست دانشگاه من رو به خاطر ظاهرم بازخواست می کرد.از لحاظ درسی جز نفرات اول بودم چون به رشته م واقعا علاقمندم همزمان با درس خوندن کار هم می کردم .اعتقادات دینی متوسط و رو به پائینی داشتم طوری که راحت زندگی می کردم و محدودیتی برای تفریحاتم نداشتم .یه روز روی تابلوی دانشگاه خوندم که نوشته شده بود ثبت نام حج عمره دانشجویی..
به دوستم که هم تیپ خودم بود گفتم یعنی کسی میره برای ثبت نام؟ آخه ما رو چه به مکه و حاج خانوم شدن یه عالمه خندیدیم و رفتیم سر کلاس. چند روز بعد از این قضیه ولادت امام رضا (ع) بود من با همه وجودم دوسش داشتم و دارم. شبش که تلویزیون داشت مشهد رو نشون می داد اشک تو چشام جمع شد و یه عالم دلم گرفت که چه قدر گناهکارم و با اینکه می دونم کارم اشتباهه بازم ادامه می دم. من تو زندگیم چیزی کم نداشتم نه از لحاظ مالی، نه عاطفی؛ اما گناه می کردم بدون این که پشیمان بشم .شب تولد امام رضا (ع) برام شب جالبی بود انگار یکی بهم تلنگر زد که دیگه بسه تا کجا می خوای بری؟مونده بودم چه طور بگم ببخشید فقط و فقط می خواستم که بخشیده شم و اینو حس کنم که خدا منو فراموشم نکرده و هنوز منو دوست داره، از خدا راه حلی خواستم واسه شروع زندگی سالم و پاک.
خلاصه اینکه رفتم اسمم رو نوشتم برای عمره دانشجویی با کلی خنده و متلک شنیدن از اطرافیان. شاید حق داشتن چون من نماز و قرآن نمی خوندم. حتی یادمه وقتی ثبت نام می کردم گفتن خانوم راه سختی رو در پیش داریا می تونی ؟!
بعد از ثبت نام تمام روز کارم شده بود خواستن و خواستن. بعضی اوقات به خودم می گفتم آخه من با این همه گناهایی که کردم خدا درد دلامو گوش می ده ؟از اون روز به بعد دوستامو طوری که ناراحت نشن گذاشتم کنار و ظاهرمو تغییر دادم. خیلی سخت بود، با خودم خیلی کلنجار رفتم. بارها به چشم دیدم که دانشجوها اساتید و اعضای فامیل با تعجب منو نگاه می کردن.
روز قرعه کشی سرکار بودم با یه عالمه نا امیدی، خستگی و دل شوره همش احساس می کردم خدا در رحمتش رو به روی من بسته، شاید باورتون نشه وقتی شماره دانشگاه رو دیدم تنم به لرزه افتاد، وقتی صدایی از اون ور خط بهم گفت:" شما برنده عمره دانشجویی شدید." چنان جیغ کشیدم همه همکارام ترسیدن. چنان اشک می ریختم که انگار تو آسمون ها بودم، خدا منو عاشق خودش کرد بعد از اون روز دیگه حس می کردم مسئولیتم زیاد شده و یقین داشتم لحظه به لحظه زندگیم دارم امتحان می شم. خلاصه با یه عالمه التماس دعا عازم سفری شدم که خالقم، معبود مهربانم به من هدیه داده بود.
مدینه
توی این 5 کلمه یه عالمه رازه، چی بگم که تا نبینی باورت نمی شده، فقط خدا می دونه که چه قدر خواستنی بود. من یه عالمه توی زندگیم تفریح و لذت داشتم؛ اما مثل باد می گذشت و پشیمونیش می موند اما شیرینی و لذت تعظیم در برابر پیامبر (ص) و خواندن نماز توبه وای چه حالی داشتم تمام صورتم اشک بود اصلا نمی خواستم از سجده بلندشم. هر روز تنها می رفتم قبرستان بقیع و سرمو می گذاشتم روی پنجره هاش فقط نگاه می کردم آروم اشک می ریختم. توی دلم غوغایی بود لبم بسته بود من توی ناله هام فقط اینو می گفتم که شرمنده ام می خوام بخشیده شم. وقتی فکر می کردم که چند روز دیگه با این جسم گناهکارم باید برم مکه و با چشم گناهکارم خانه خدا رو ببینم از غصه خفه می شدم. یادمه یه روز توی گرمای مدینه، توی حیاط مسجدالنبی عین بچه هایی که مادرشون رو گم کردن راه می رفتم و اشک می ریختم، همه یه جوری نگام می کردن من فقط خدا رو می خواستم چون خودش بهم کارت دعوت داده بود. مدام داشتم امتحان می شدم خودم حس می کردم. وقتی برگشتم هتل نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم اینو مطمئن بودم که توی کاروان از همه گناهکارترم. هم اتاقیم دید حالم خیلی بد شده رفت پزشک کاروان رو آورد توی اتاق و دکتر یه قرص آرام بخش بهم داد.
من همون دختر سرکش مغرور و گستاخ بودم که فقط خودمو می دیدم؛ اما حالا با عشق به خدا، به آرامش روحی فوق العاده ای رسیده بودم. وقتی لباس سفید احرامو پوشیدم که به مسجد شجره بریم حال عجیبی داشتم احساس می کردم قلبم سفیده، انگار روز رستاخیز بود چه ندای قشنگی لبیک اللهم لبیک ...
چه قدر سخته توصیفش، وقتی رسیدیم مکه وقتی خانه خدا رو دیدم لال شدم، شکستم، بنده شدم، چه قدر قشنگ بود. حالا خیلی خوش حالم که خدا رو می پرستم و برای اون خدا بندگی می کنم. یه عالمه باهاش عهد و پیمان بستم.
 حدود یک سال از اون سفر میگذره می خوام خوب زندگی کنم و می دونم مورد امتحان خدا قرار می گیرم، امیدوارم خودش کمکم کنه ...

ارسال نظر