دل نوشته دانشجویان از سرزمین وحی

۱۳۸۹/۰۵/۱۱ ۱۰:۴۹:۰۴


لیلا فاضل نجف آبادی
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
...
اولین لحظه دیدار با گنبد خضرای رحمه للعالمین حضرت محمد(ص)..
قدم هائی همراه با اظطراب، همراه با هزار شرمندگی، همراه با هزاران حس خوشبختی و امید مرا به سمت خانه ای می برد که جبرئیل امین مهمانش بوده است. صدای ضربان قلبم را خودم می شنوم آیا این من بودم که در چند قدمی مسجدالنبی بر سنگفرش صحن و سرای مدینه قدم بر می داشتم؟ همان صحن و سرائی که رد پای فرشتگان خدا روی آن نقش بسته بود و صوت زیبای تسبیح و تقدیس، فضایش را پر کرده بود.
معجزه ای در دستم بود. هر از چند گاهی نگاهی به قرآن، نگاهی به گلدسته های مسجدالنبی و نگاهی هم به قدم هائی که مرا به سمت او می برد می کردم. چشمانم به دنبال چیزی می گشت، آری دنبال همان گنبد سبز و دلربایی که هر بار تصویری از آن را می دیدم سلول های وجودم خواهان دیدنش از نزدیک می شدند.
و حالا در چند قدمی آن گنبد خضرا زانوانم توان نگه داشتن چهار ستون بدنم را ندارد. چشمانم شده کاسه ای لبریز از باران اشک و قلبم می خواهد یک جا تمام محبتش را، تمام عشقش را نثار آن صاحب خانه کند. از همان ثانیه های اول به دنبال کوچک ترین راه برای برقراری یک ارتباط پر از معنویت با آن صاحب خانه می گشتم تا بتوانم لحظاتی را در پرونده زندگی ام ثبت کنم که در روز قیامت موقع ورق زدنشان امید شفاعت از پیامبر مهربانی ها داشته باشم. گفتن همین یک جمله کافی بود که روحانی کاروان با صدای بلند گفت:"این جا محله بنی هاشم است، اینجا کوچه های بنی هاشم است." همین یک جمله کافی بود تا غم پیامبر (ص) را به خوبی حس کنم.
همین یک جمله کافی بود که تمام ذهن مرا بکشد به سمت کوچه ای که روزگاری در همین حوالی مرا بی مادر کرد. انگار تمام تار و پود وجود من یکباره با ناله های کریم اهل بیت امام حسن (ع) پاره شد. آن روز کنار ما در میان این کوچه به زمین خوردن مادر را دید، چادر خاکی مادر را دید و عصای دست مادر شد در آن کم سوئی چشمان مادر.
چشمانم خانه ای را دید که برای خودش باغی بود، باغی که در آن یاس پیغمبر (ص) با غنچه هایش عاشقانه زندگی می کرد. جای جای این باغ، جای پای عشق به خدا بود پر از ذکر و یاد خدا، باغی که محل نزول فرشتگان خدا بود  و روزی رسید که گروهی نامرد در این باغ را آتش زدند و غنچه دل مادر را پر پر کردند. همان غنچه ای که قرار بود محسن بن علی شود و چه زود مادر از این باغ رخت بر بست به سرای باقی.
و امروز من زائر همان مدینه ام مدینه ای که هزاران درد ناگفته در سینه اش دارد...
ای مدینه! تو روزهای تنهائی علی و خانه نشینی اش را دیده ای، مدینه تو بال و پر شکسته ی زهرا را دیده ای، ای مدینه با من حرف بزن از درد دل های علی با چاه بگو و از پهلوی شکسته ی فاطمه..
و این صحن و سرا پر است از غربت و گوشه نشینی فرشتگانی که تا ابد در عزای مادر روضه خوانی می کنند و این فضا را پر از نوای یا زهرا می کنند.مدینه بوی یتیمی می دهد، بوی تنهایی و غربت، بوی مظلومیت مردی خسته که چراغ خانه اش را زود خاموش کردند ...

ارسال نظر