دل نوشته دانشجویان از سرزمین وحی/۱۱

۱۳۸۸/۱۱/۰۴ ۱۴:۳۸:۲۵

اولين باري كه مي خواستيم وارد مسجدالحرام شويم از باب الفتح وارد شديم. مدير كاروان گفت:سرها پايين، صداي قلبم را مي شنيدم هر چه نزديك تر مي شدم قدم هایم سست تر مي شد، آخه اين ميزبان با همه فرق داشت و این مهمانی با همه مهمانی ها،صاحبخانه بزرگ بود و مهمانی اش بزرگ...

سفر سپید


نویسنده:مهناز بیگدلی

توي اتاقم درحال درس خواندن بودم كه مادرم اومد داخل و يك بسته كه پستچي آورده بود و چند تا كتاب توي يك نايلون بود رو به من داد. گيرنده من بودم و فرستنده ستاد عمره دانشگاهيان. نوشته ي روي كتاب نفسم رو حبس كرد،"زمزم" يكه خوردم. مثل آدمي كه فراموش كرده باشه و يك دفعه همه چيز يادش بياد شوق تمام وجودم رو فرا گرفت. شوق اينكه فراموش نشديم و هنوز به يادمان هستند.

همه اتفاقات برام مثل خواب بود.روز ثبت نام  ديگه نا اميد شده بودم.ولي بالاخره براي چهارمين بار در سالهای دانشجویی ثبت نام کردم .روز  24آذر ساعت 13 توي سالن آمفي تاتر دانشگاه  قرعه كشي بود .وقتي با دوستانم مي خواستم وارد دانشگاه بشم دست و پاهام مي لرزيد. با شنيدن صداي مادر از پشت تلفن وگفتن به اميد خدا با نيرويي دوباره وارد سالن شدم.نفر نوزدهم از نفرات اصلي من بودم. فقط مي دونم پريدم بغل دوستم  و زدم زير گريه و اين آغاز سفر بود.

سفر خوش مسافر**برايم دعا كن **به قولي كه دادي**همانجا وفا كن **مسافر سفركن**زمين را بلرزان **ودر قلب دنيا دلت را رها كن **در آغوش شبها زمين بغض كرده **همين كه رسيدي سحر را صدا كن **و آنجا در آن آسمان زميني **كمي هم ستاره برايم جدا كن **سفر خوش مسافر **به قلبت رسيدي**در انبوه باران مرا هم دعا كن**

سفر از فرش به عرش، به سرزمينی از جنس ديگر كه نه از خاك، سفر به سوي زیارت مرداني كه از اين خاك نبودند.ياد اولين نگاه به گنبد خضرا، ياد ختم صلوات هاي هر روزه، ياد قرآن خواندن در حریمین شریفین و ياد نمازهاي جماعت چند هزار نفري در آنجا و چند قدم آن طرف تر...

مرا به خانه زهراي مهربان ببريد                                               

به خاك  بوسي آن قبر بي نشان ببريد

نه اشتياق به گل دارم و نه ميل به بهار

مرا به غربت آن هجده قرآن ببريد

كسي در زمين صداي مرا نمي شنود                                          

فرشته ها سخنم را به آسمان ببريد

غربت بقيع همه جای مدینه را فرا گرفته بود. سكوتي بر آنجا حكم فرما بود كه از بيدادها و ظلم و جور زمانه مي گفت. اگر خوب گوش مي دادي مي شنيدي.سكوت و چه زباني رساتر از سكوت كه سرشار از ناگفته هاست. به ياد كبوتر هاي بقيع كه چه تفاوتي داشتند با كبوترهاي حريم رضوي ...

به ياد اون مرد وهابي كه هنگام عكس گرفتن من از بقيع بهم چند جمله گفت :ايراني كافر،ايراني مشرك.با خودم فكر كردم من ايراني بودم ولي مشرك و كافر نبودم به حماقتش خنديدم و سكوت كردم چون جوابي بهتر از اين در مقابل اين وهابيون پيدا نكردم.

و اما بهشتي كوچك در مسجد النبي جا شده است. روضه النبی(ص)، خانه حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س)، قبر و منبر پيغمبر(ص)، اينجا را بهشت خوانده اند.

جايي كه يادمه خيلي شلوغ بود. پر از شور وشوق، شور و شوقي كه از زيستن معنا مي داد. که حرکت را معنا می داد که حضور جبرئیل را معنا می داد. در آنجا توقف معنا ندارد. چه در حركت، چه در زمزمه ها و شيعه اين مكان را بسيار مقدس مي داند چرا كه منبر نبوت و بيت ولايت اينجاست چرا كه شيعه از اينجا شوق تحرك مي گيرد.

 يادمه 13بدر مدير كاروان به ما قول داده بود که دسته جمعی برویم مسجد شيعيان.خيلي ذوق داشتم براي نماز خواندن در مسجد شیعیان و سر گذاشتن بر تربت حسین(ع)، براي صلوات فرستادن،براي قنوت گرفتن، براي شيعه بودنم...                                               

روز وداع: نماز صبح روز آخر را براي آخرين بار زير ستونهاي نوراني مسجد النبي خواندم. آنقدر ساكت بودم كه از شرم سر به زير آورده بودم و در دل نجوا مي كردم. نمی توانستم از مدینه دل بکنم.اظطراب شیرینی داشتم  به جايي می رفتم كه اگر بخواهي فقط اسمش رو هم ببري بايد پاك باشي، به مكه، به طواف كعبه، به زیارت هجر اسماعيل،  نوشیدن زمزم، هاجروار  صفا و مروه رفتن، و نماز پشت مقام و...

هوسي است در سر من كه سر بشر ندارد

من از اين هوس چنانم كه ز خود خبر ندارم

دو هزار ملك بخشند شه عشق هر زماني                             

 من از او به جز جمالش طمعي دگر ندارم

 لباس احرام پوشيديم و عزم رفتن كرديم که تن آدمي شريف است به جان آدميت، نه همين لباس زيباست نشان آدميت و رفتيم به سمت مسجدي که همه سپيد پوش بودند، همه پاك و زيبا و لبيك گفتیم و پذيرا شديم دعوت خداي يگانه را و دوباره عهد بستيم و مطيع فرمان او شديم . 

رسيديم به مکه شهري كوهستاني متفاوت با مدينه،اولين باري كه مي خواستيم وارد مسجدالحرام شويم از باب الفتح وارد شديم. مدير كاروان گفت:سرها پايين، صداي قلبم را مي شنيدم هر چه نزديك تر مي شدم  قدم هایم سست تر مي شد، آخه اين ميزبان با  همه فرق داشت و این مهمانی با همه مهمانی ها،صاحبخانه بزرگ بود و مهمانی اش بزرگ...

 سجده كردم صداي گريه اطرافيان رو مي شنيدم. سرم رو بلند كردم در ميان هاله اي از اشك كعبه را ديدم كه چه زيبا و با وقار مانند مرواريدي كه درون صدف دنيا خود نمايي مي كند آنقدر زيبا بود كه وصف آن در كلمات نمي گنجد .

كعبه ميعادگاه خدا، محمد،و بنايي كه ابراهيم ساخت در شش جهت مكعب و مكعب يعني همه جهات و همه جهات يعني بي جهتي.

و نزديك آن ديواري كوتاه كه نامش حجر اسماعيل است حجر يعني دامن، پيراهن يك زن ،يك كنيز سياه پوست ،هاجر در همين جا دفن است ، و خانه خدا ديوار به ديوار خانه يك كنيز .خدا خود به خانه او آمده و هجرت،بزرگترين حكم از نام هاجرمشتق شده و مهاجر بزرگترين انسان خدايي،انسان هاجر وار است.

طواف :گردابي خروشان كه چرخ مي خورد يك نقطه ثابت و بقيه در حال حركت.به نظم و ثبوت و به حركت فكر مي كنم اينجا فقط انسان است كه مي چرخد فارغ از هر رنگ و نژاد و مليت فقط انسان است و مسلمان وقتي بيروني، بيگانه اي و ذره اي بيش نيستي بر ساحل  اين گرداب.وقتي مي خواهي وارد شوي و به دريا بپيوندي بايد نيت كني تا آگاه باشي و بداني چه مي كني .

سعي : سعي مي كنيم و همه پابه پاي هم مي رويم و جا پاي هاجر مي گذاريم كه توكل كرد به خدا، ايمان داشت به وجود خدا،  رجاء داشت به فضل خدا، كه مي خواست آبي براي فرزندش اسماعيل بیاورد،و خدا امتحان كرد او را .هاجر را اين كنيزسياهپوست حبشي را 7بار رفتيم و آمديم و در آخر به ابتدا و نقطه شروع  رسيديم دوري باطل و هجرت از آغازي به انجامي و از بدايت و نهايت و...

و ايمان آورديم به قداست داستان هاجر و اسماعيل و روان شدن زمزم. 7بار سعي كرديم و آمديم 7بار طواف كرديم  با دستاني رو به آسمان و چه پاسخي زيباتر از زمزم براي اين كنيز حبشي اميدوار به فضل وجود خداي يكتا .

و مي نگرم به ثبوت ابدي و حركت ابدي، به نظم، به توحيد، به گردابي بزرگ كه مي چرخد و غرق مي شود در يكتايي...

شب دوازدهم مدير كاروان قول داد كه تا صبح، تا طلوع آفتاب جلوي ناودان طلا اين مكعب مقدس در طبقه دوم مسجدالحرام بنشينيم و قرآن را ختم كنيم. يك شب تا صبح كنار کعبه باشي و برايش حرف بزني و درد دل كني و دعا كني و قرآن بخواني و درد هجران را بيان كني. آخه مگه مي شه مگه نه اينكه وقتي به معشوقت   مي رسي تمام دردها و حرفها و شكايت هايت را فراموش مي كني .قرآن بخواني آن هم روبروي ناودان طلا و رو به كعبه ،رو به قبله،رو به وحدت،رو به نقطه اتحادمسلمانان...

 نماز در مسجدالحرام  خيلي فرق داشت با نمازهای دیگرم، آخه توي خونه هزاران كيلومتر با قبله فاصله داري ولي اينجا وقتي دست به قنوت بر مي داري سياهي پرده انگار در دستان توست اينقدر نزديك اينقدر زيبا و با شكوه...

به ياد اولين نمازي كه بعد از  برگشتنم از مكه در خونه خوندم افتادم كه چقدر غريب بودم با اين دنيا و آنچه در اوست.حالا من ماندم و خاطرات سفر عمره ام...

به مدينه رفتم، به شهر پيامبر(ص)، به كنار بقيع و ائمه معصوم(ع)، كنار قبر دخترش فاطمه (س)،به شبهاي بي ستاره مدينه.كعبه را ديدم و به اوج وحدت و يكتايي رسيدم .سعي هاجر را امتحان كردم .مقام را ديدم، از زمزم نوشيدم تا پاك شوم، ركن يماني را ديدم.

ولي انگار اين خاك زنده است و نفس مي كشد و منتظر است منتظر او كه روزي مي آيد. يوسف زهرايي كه با آمدن خود چشمان بسياري را بينا مي كند...

با نگاه به کتاب حج دکتر شریعتی

ارسال نظر

نظرات کاربران :

  سارا :

سلام وبتون خیلی زیباست وقتی وبتونو دیدم به یاد سفری که رفته بودم افتادم دلم خیلی گرفت آره وقتی آدم چند قدمی خونه ی خداست و بهمون میگن باید سراتونو بذارین پایین یجوری میشیم احساس خوبی دارین احساس می کنیم که اومدیم مهمان مهمانی ولی به قول خودتون با صاحبخانه بزرگ و ... امیدوارم هر کسی که آرزوی این سفر بزرگ و رویایی رو داره خدا جون قسمتش کنه ممنونم به وبلاگ قشنگتون منو به یاد سفر و مهمانی در پیشگاه خداوند بزرگ و بلند مرتبه انداختین البته بین سفر من و شما یه تفاوت کوچولوه اونم سفر من تو 3 سال پیش دانش آموزی بوده یعنی یه سال مونده بود تا مدرسم تموم شه