کاروانی از دلتنگان به همین زودی به دیدار حسین بچگی هایش می رود...

۱۴۰۲/۰۳/۱۷ ۰۸:۰۵:۰۲

از طرف دخترک۵-۶ ساله روستا زاده‌ای که فکر می کرد فقط او شما را دوست دارد و نمی‌دانست روزی خواهد رسید که می فهمد شما نیز دوستش داشتید...

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام آقای مهربانم امام حسین جانم!

از طرف دخترک۵-۶ ساله روستا زاده‌ای که فکر می کرد فقط او شما را دوست دارد و نمی‌دانست روزی خواهد رسید که می فهمد شما نیز دوستش داشتید...

قصه از آنجا شروع شد که مادرش برای شما روضه خانگی برپا می کرد و او را مسئول تقسیم کردن دستمال های اشک روضه شما کرده بود، روضه خوان وقتی از علی اکبرت می خواند صدای گریه ها بلند می شد،دخترک متوجه می شد که الان موقع چرخاندن دستمال میان گریه کنان است و تندتند دستمال تقسیم می‌کرد، اما زیر لب می گفت چرا اشک خودم نمی آید؟!

بیچاره نمی دانست اگر بزرگتر شود از غم علی اکبرت صد بار جان خواهد داد و روحش اربا اربا خواهد شد...

تقسیم دستمال که تمام می شد مادرش صدا می کرد:«حالا نوبت گلاب است »و او را مسئول معطر کردن گریه‌کنان شما می کرد، به این ترتیب این دخترک از۵-۶ سالگی مسئول گلاب و دستمال روضه های خانگی شما شد...

آقاجانم روزها می گذشت و دخترک بزرگتر می شد، هرچه در اطراف خود می دید حاکی از این بود که حسین را باید دوست داشت، با خودش می گفت اصلاً این حسین کیست که پدربزرگ با عصا و به زحمت برای پذیرایی از دسته عزای او تمام قد می ایستد؟!

در نوجوانی اش فهمید که حسین سفره ای دارد به بلندای آسمان و به پهنای زمین که دور این سفره برای همه جا هست، اما این خود ما هستیم که باید به مثال پرنده ای از این سفره دانه برداریم...

دخترک فهمیدکه وقتی مادرش چای نذری می ریخت و دست دخترش می داد تا برای عزاداران شما ببرد و از سرمای هوا حفظشان کند، در اصل گرمای عشق حسین بن علی را در قلب او می ریخت نه چای را در استکان !

۱۹سالگی دخترک از راه رسید و پا به عرصه علم و دانش در دانشگاه گذاشت و در شهری غریب مشغول تحصیل شد، یاد گرفته بود روضه های حسین باید برپا باشد و این ما هستیم که باید تلاش کنیم سر سفره او بنشینیم ،به این ترتیب دخترک مسئولیت دستمال و چای روضه های خوابگاه دانشگاه را هم عهده دار شد و هر هفته به نوکری شما می بالید.

تا اینکه روزی هنگام عبور از سالن دانشکده پوستری دید و پاهایش سست شد ،روی آن پوستر نوشته بود کاروانی از دلتنگان به همین زودی به دیدار حسین بچگی هایش می رود، می دانست که نمی تواند با آنها همراه شود؛ پس فقط با حسرت از آن پوستر گذشت، ولی آن را در قلب خود حک کرد ...عقل می گفت محال است محال...

-نه هزینه سفر دارد نه اذن پدر!

-نه لیست ثبت نام ظرفیت دارد نه تاریخ امتحانات ترم با تاریخ اعزام همخوانی!

اینجا بود که شما به او ثابت کردید که کائنات و ملائک تحت امر شما هستند...

من همان دخترکم آقاجان...

به من بگو اربابم...

-کدام ملک دستور داشت که حساب کارت بانکی مرا درست به اندازه هزینه سفر و گذرنامه ام از منبع ناشناس شارژ کند؟!( با اینکه کسی نمی‌دانست چقدر دلتنگم)

-به کدام ملک گفتی تاریخ امتحانات دانشگاه را عوض کند؟

-به کدام یک گفتی پدرم را راضی کند؟

-به کدام گفتی نام آخرین نفر در لیست ذخیره را به صدر لیست زائران اصلی برساند؟

می خواهم نامشان را بدانم و تشکر کنم، بالاخره ماموران ویژه شما بودند...

این سفر نقطه آغاز عاشقی دو طرفه من و ارباب و مولا و سرورم بود...

اینجا بود که فهمیدم این دخترک ناقابل را هنگام تقسیم گلاب و دستمال و چای می دیدی... چقدر شرمنده شدم از اینکه فهمیدم مرا می دیدی...

حالا۱۰ سال از آن روز می‌گذرد و به لطف شما بارها به محضر دوست همیشگیم آقا و سرورم مشرف شده‌ام و این بار دوباره با کاروان دانشجویی با نام «علی اکبر» به آرزوی خود رسیده ام و توان شکر خدای خود را ندارم.

راستی آقا جان این دخترک حالا خودش مادر شده و برای علی اکبرت روضه خانگی می گیرد و فرزند۵-۶ساله خود را مسئول گلاب و دستمال روضه شما کرده است...

مولای من۲ آرزو به دل دارم :

اول اینکه اذن بدهی نسل من تا ابد مسئول گلاب ودستمال و چای روضه شما باشد، چرا که می دانم همین برای خوشبختی نسل من کافی است.

دوم این که در حق مادرم که با بی سوادی مهر و عشق شما را در قلب من نوشت، نامه ای به ملائک و کائنات مرقوم بفرمایید به این صورت:

از حسین بن علی

به

ملائک و کائنات

«مادر این دخترک هنوز کربلا را ندیده...»

و السلام

حسین بن علی بن ابی طالب...


دلنوشته از خانم فاطمه غریبی،دانشجوی مقطع ارشد دانشگاه اراک/ نفر دوم بخش دلنوشته مسابقه چراغ هدایت

مدیر کاروان کریم اخلاقی،نام کاروان : علی اکبر(ع)

ارسال نظر