از نسل نیایش.../ویژه شهادت امام سجاد(ع)

۱۴۰۰/۰۶/۱۰ ۱۴:۲۴:۱۵

من در این زندگانی، همین زندگانی فرسوده خود، چه بسیار ابرها دیده ام که گریه هایشان از نسل مناجات تو بود. آسمان های فراوانی می شناسم که مرثیه خوان گلوی شاعرانه تو بوده اند.

من در این زندگانی، همین زندگانی فرسوده خود، چه بسیار ابرها دیده ام که گریه هایشان از نسل مناجات تو بود. آسمان های فراوانی می شناسم که مرثیه خوان گلوی شاعرانه تو بوده اند. تو که تسلیم و رضای کلماتت، آه به آه غزل شد و در تاریخ به فریاد جاودانگی رسید، که قافیه سرایان جهان در صدای تو به تسکین و صیقل عشق پی بردند و مداوای انهدام عالم را بسیار پرهیزکاران از هوای ابری نجواهای تو آموختند. تو به نیت صبر سخن می گفتی، به منظور روایت دل، دعا می خواندی که واقعیت های آوایت، تمام کوچه های بن بست زمین را به شاه راه صلحِ عاشقانه می پیوست.

تأیید صدای تو همین کوه ها و پرنده ها، که عمری است پژواک حنجره ات را آواز سر می دهند و به تسبیح عشق مشغولند. مهار واژگان توفانی ات هرگز میسر نیست، وقتی که با باد سفر می کنند و سر از الهام و وحی غزل های عالم درمی آورند؛ وقتی نغمه های داوودی ات در سجده ها و سجاده ها رسوخ می کند و هر دست دعایی به یاد نام تو از خداوند پاسخ می گیرد. بسیار مشتاقانِ دل سوخته را دیده ام که به مناجات عاشقانه تو تفأل می زنند و معماهای رنج را به قطعیتِ گره گشایی می رسند. یقینِ دعاها تویی؛ امیدِ ندبه ها و سجده ها. .. چشم از چراغ گریه های تو نمی توان برداشت.

حدس صدای تو را داشت روزگار، پیش از آنکه لب به مرثیه های عاشقانه بگشایی. توقع پژواک تو بود، در این زندگی حزین که عشق از همه سو در حال پرپر شدن است. بیداد می کرد سکوت و مکثِ بی سرایش مهربانی. تو لب باز کردی و کبوتران معصوم لهجه ات، پریدند به چارسوی جهان و فال نیکویی که در آواز تو بود، شتابناک، تمام مردگان یأس را به سوی شفای زندگی بازگرداند. با صدای تو به خاک سپاری کفر و ستم رفته ایم. طویل و منسجم، گریه ها کرده ایم پشت سر کلمات تو؛ استغاثه ها برده ایم به درگاه حقیقت. هنوز برای انسان مبهم است که آن واژگان باستانی و اثیری، چگونه رازهای خلقت را یک تنه به دوش می کشند.

در پیشانی چه راز سَر به مُهری نهفته ای که سر از مُهرِ سجده ها و اطاعت ها برنمی داری؟ از پس قرن ها، تماشای عبادات تو مثل ایمانی ژرف در دلم خیمه می زند؛ قطره اشکی به من تعارف می کند و دل معیوبم را به پیکره یقین بدل می سازد. متون سطر به سطرِ پیشانی ات خواندنی ست. تداومِ سر بر خاک ساییدنت، شکوهمندترین جلوه آفرینش است. از صدای مناجات هایت، دسته دسته بنفشه چیده ام، برای فصول بی سبزه عمر. از شعله های آهت، هزاران شمع افروخته ام، برای عمر بی چراغ....


این وصیت های بارانی توست؛ این کتاب رو به آسمان ها که از صفحات مشعوفش، صدای آه ها و نفس های دل گرفته تو به گوش می رسد، که از خطوط خوانایش، صوت داوودِ دلِ تو بر جهان چیره می شود. کتاب را در آغوش می کشم و بی چتر و بی هراس، زیر باران می روم. مبارک می شوم، سلام می گویم به خدای نزدیک و کلمات تو را شمرده و عاشق ادا می کنم و یقیناً به مراد می رسم. پشت سر صفوف واژگانت، راه می افتم به سوی آسمان، بی آنکه مردد باشم، نومید باشم. باران بر سرم، بر دلم می بارد؛ صدای تو از گلوی دعاخوانم به افلاک می رسد و رنگین کمان اجابت از سینه ام به سوی عرش پل می بندد.

من با کلمات این کتاب، زندگی کرده ام؛ با کلمات این کتاب، قد کشیدم؛ عاشق شدم؛ به گلدان ها آب دادم؛ زخم های خود را مداوا کردم؛ غبار آیینه ها را رُفتم؛ پیراهن های کهنه را به دور افکندم؛ سجاده از یاد رفته را دوباره مأنوس شدم. با کلمات تو، من منزه شدم؛ گناهان را از تن شستم؛ وضوی شکر گرفتم؛ نماز حاجت روایی خواندم و سرنوشت مقدسی را صاحب شدم. کتاب را بر دل می فشارم. کتاب را بر سر می نهم؛ به پایش فرو می افتم. تنهایی ام، گندم زار برکت می شود و عمرم، خرامگاه فرشتگانِ بشارت....

شبانه که از خواب های پر از طعم بغض می پرم و گوشه محرابی، مناجات صدایم می زند، سجاده که می گشایم، رو به سوسوی ستاره های قبله نما، ناگاه صدای گریه های تو را از میان درختان دور و نسیم نزدیک می شنوم؛ صدای گریه تو که بوی قرن ها دارد و عشق و شوق تعبد را زبانه می کشد. گریه هایت عاشقانه ترین غزل های دلدادگی ا ست. گریه هایت را بی وقفه در میان دعاهای نیمه شبم می نویسم و به سرزمین ملایک نامه رسان پست می کنم. سجده که می کنم، بغضِ پیشانی تو را می شنوم که در تمام سجده های عالم ریشه دوانده. پس از تو، پس از پیکر مفصل عبادتت، هیچ عبادت دیگری در کار نیست، جز آنکه به اذن رفتار تو باشد، به شیوه پرستش های تو....

فریاد بزن هنوز ای بیدار باشِ ادوار غفلت زدگی! صدا کن آدمیت را، انسان را که به خاطر بیاورد تو، ساعتِ خبرداری و هوشیاری مؤمنانه ای. تو پیک خوش خبر دانایی و ستیز با ستمی. فریاد کن تا زخم های دلت را که همه از درد جهل خلایق است، ببینند و زخم صدایت را دریابند که هیچ، جز ضربه های کاری حماقت انسان نیست. صدا کن و بگو:

«بار الها همان گونه که نمی پسندی بر من ظلمی روا دارند، مگذار که من نیز بر دیگران ظلم کنم.

خدایا تو سزاوار آنی که راست کرداران هرگز به مهربانی ات مغرور نشوند و گنه کاران از رحمتت نومید نگردند»

سودابه مهیجی

ارسال نظر