و اینجـا، آخرین نقطه ی زمین برای اولین ثانیه های زندگی کردنم بود...

۱۳۹۸/۰۹/۱۰ ۰۹:۵۵:۵۶

من از قبیله ی همان آدمِ لب زده به میوه ی ممنوعه ام ،که قلب ترک خورده ام را برای ترمیم آورده بودم...

نه که بخواهم توجیهی بیاورم ها؛نه!

ولی من از قبیله ی همان آدمِ لب زده به میوه ی ممنوعه بودم.

سیاه و سنگین بار،

دل چرکین و گنه کار،

خشمگین و خون خوار،

باسری بالای دار،

غرق در ادبار،

زورگو و جبار.

و حال،اینچنین دل شکسته وزار

دل شکسته و زار...

دل شکسته و زار...

وقتی میگویم دل شکسته،یعنی آدمکی هستم ساده ، از جنس مُرکبِ تنهایی،که دلش آنقدر سیاهی هایش را در خود بلعیده که از درزهای آدمیتش بیرون زده و جهان را درآغوش گرفته است.

وقتی میگویم دل شکسته، یعنی خرواری از حروف و لغاتِ مهجورِ تلنـبارشده در ذهنم را آنقدر در قلبم ریخته ام که صدای ترک های قلب چرکینم، نفخ صورِ مهیبی بود بر آغاز برزخ چشمانِ گریانم.

وقتی میگویم دل شکسته، یعنی منی که از جام شراب دنیا، تنهایی اش را سر کشیده بودم.

نه که بخواهم توجیهی بیارم ها؛نه!

ولی من از قبیله ی همان آدم لب زده به میوه ی ممنوعه بودم.

بساطم را جمع کردم و دلم را روی دوشم انداختم و زندگانی را به مقصد جایی برای درمان،ترک کردم.

نمیدانم کجا ، نمیدانم چقدر دور ، چقدر نزدیک ، در آسمان یا زمین ، نمیدانم.

فقط میدانم که روی زمین‌، به دنبال قطعه ای از آسمان بودم؛ قطعه ای از بهشت...

قطعه ای که مرهمی بزند بر زخم های نمک خورده ی درونم.

تمام دلهره هایم را،

ناامیدی هایم را،

از کف تا سقفِ مطالباتم را، در دستانم مشت کرده بودم.

با خشمی برخاسته از احوالاتِ بی فروغم، قدم برمیداشتم؛ پرشتاب و بی مهابا!

بار دلم سبک تر شده بود؛ گره ی انگشتانم از دور مصیبت هایم باز شدند و روی زمین ریختند.

غرورم به زیر پاهایم سقوط کرده بود.

دیگر این من،همان منِ قبلی نبود.

به خودم آمدم، انگار تویی در من بود...

تمام قدرت جمع شده در مرکز هسته ی زمین، زانوانم را به پایین میکشید و من از پشتِ پرده ی تاریک و مبهوم چشمانم، تنها واژه ی "اباعبدالله" را درک می کردم.

این کمی بیشتـر از دل به کسی بستن بود.

یادم نمی آید چیزی به یادم آمده باشد. آنـجا دیگر هیچ چیز جز او معنایی نداشت.

تمام دلهـره های من،

تمام خواستنی هایم،

تمام دغدغه هایم،

شغـل و مقـام، شهـرت و جام،

از رقم رتبه ی کنکـور گرفته تا رقم حساب بانکی ام ،

نه ! آنجـا هیچ چیز جز او معنایی نداشت.

چـیزدیگری هم اگر جز او بود، فدای یک تبسمش.

و من آنجا برای اولین و شاید آخرین بار، از عقربه های ساعت بیزار بودم که اینچنـین بی رحمانه در گردش بودند.

کاش آنجا ساعت از هرجای دیگر، آهسته تر می گذشت.

نه ! چرا آهسته؟ ساعت باید می ایستاد.

آنجا دیگر حتی پلک هایم هم باهم غریبه بودند؛ آنقدر که از ترسِ خواب دیدنم، به هم نمی خوردند.

آنجا دیگر حتی زبانم هم مرا فراموش کرده بود و زبانش از کار افتاده بود.

آنجا تمامِ جوارحم، سر به تعظیم فرو برده بودند.

و اینجـا، آخرین نقطه ی زمین برای اولین ثانیه های زندگی کردنم بود.

قبل از آن ، تنها ، زنده بودن را زندگی می کردم.

صورت خیسم را در حصار دستانم پنهان کردم و خودم را برایش تشریح کردم.

نه که بخواهم توجیهی بیاورم ها؛ نه!

ولی من از قبیله ی همان آدمِ لب زده به میوه ی ممنوعه ام ،که قلب ترک خورده ام را برای ترمیم آورده بودم.

و حالا دیگـر قلبی به کارم نمی آید وقتـی تو در سینه ام مـیـتَپی!

ســلام آقا....

حانیه تاجمـیرریاحی/نفر اول بخش دل نوشته مسابقه چراغ راه هدایت دوره بیست و یکم

تاریخ اعزام:۱۳۹۸/۶/۲۵

ارسال نظر