دوازدهمين روز...

۱۳۹۵/۱۱/۱۲ ۱۳:۲۶:۳۰

امروز، دوازدهمين روز بهمن است.
آسمان را نگاه كن: از ابرها نور مي چكد. بوي بال فرشتگان، هوا را آكنده است.
عطر نفس هاي ايزديان در نسيم مي وزد و هوا از شكوه شكوفه سرشار است.
زمستان است، امّا جهان سبز است و زمين در رودخانه شادي تن مي شويد. انتظاري شگفت تمام جهان را فرا گرفته و سكوتي پر از خروش در كوچه ها ايستاده است.

امروز، دوازدهمين روز بهمن است.
آسمان را نگاه كن: از ابرها نور مي چكد. بوي بال فرشتگان، هوا را آكنده است.
عطر نفس هاي ايزديان در نسيم مي وزد و هوا از شكوه شكوفه سرشار است.
زمستان است، امّا جهان سبز است و زمين در رودخانه شادي تن مي شويد. انتظاري شگفت تمام جهان را فرا گرفته و سكوتي پر از خروش در كوچه ها ايستاده است.
امروز، رويدادي شگرف در پيش است.
آسمان هيچ گاه چنين ساكت نبوده است؛ ساكت و ساده، آبي و مهربان.
مردم هيچ گاه آسمان را چنين عاشقانه دوست نداشته اند.
ابرها هيچ وقت چنين عزيز نبوده اند. حيف كه هيچ كس نمي تواند دامن ابرها را ببوسد.
گريه مي كنيم. شادي، آري شادي، در چشم هامان گريه مي كند. بغض شكوهمند شوق در گلومان تاب مي خورد. خون زير پوستمان مي رقصد. دلمان مي خواهد خداوند را نيايش كنيم و سنگ ها و درخت ها را ببوسيم.
چه تقدير سبزي دوازدهمين روزِ يازدهمين ماه سال را آكنده است؟
روز دوازدهم؛ روز حشر دوباره جان و جهان با ميقات جسم و جان.
حتي فرشته ها نيز آواز مي خوانند و زنبيل زنبيل، نرگس بهمن بر سرمان مي ريزند.
هيچ گاه انتظار چنين دشوار نبوده است.
آسمان را نگاه كن. مردي مي آيد. اَبَر مردي مي آيد. سيّد سبزي مي آيد كه دريا او را مي شناسد. جنگل او را دوست دارد و فرشتگان پيشاپيش او عود بر آتش مي سوزانند، گنجشك ها بر گام هايش نقره مي پاشند و كبوتران برايش ترانه مي خوانند.
مردي مي آيد كه درخت رامي فهمد، آفتاب را مي شناسد، خدا را دوست مي دارد و پرنده هاي زخمي را نوازش مي كند. مردي كه مثل دريا ساده است، امّا چشم ها را خيره مي كند. مردي كه مثل آفتاب روشن است، همچون نسيم مهربان است و تجلّي دوباره نور است.
آسمان را نگاه كن. لحظه ديدار نزديك است.
پرنده بر زمين مي نشيند. درخت نفس نمي كشد. مردم ايستاده اند.
پانزده سال است كه او را نديده ايم؛ پانزده سال تاريك؛ پانزده سال سرد.
روح خدا، فرزند خون خدا و راهبر بندگان خدا قدم بر خاك مي گذارد؛
مردم هلهله مي كنند، مي گريند و بر زمين، بر خاك پاك قدم هايش بوسه مي پاشند.
زمين گلباران است. ابرها گلاب مي پاشند و فرشتگان ساكت خدا نيز اشك شوق مي ريزند.
پانزده سال انتظار كشيده ايم و اينك آن انتظار سرخ از كرامت سبز قدم هايش به سرآمده است.
سالار! ما را نگاه كن كه دلمان براي يك چكّه از مهرباني چشم هاي تو آتش گرفته است.
آسمان را نگاه كن. لاهوتيان لبخند مي زنند. مردي آمده است. اَبَر مردي آمده است.


پی نوشت:
احمد شهدادي ،ماهنامه اشارات 23 (بهمن 1379)

ارسال نظر