۱۴۰۳/۰۱/۰۸ ۱۷:۴۹:۰۹
امشب سکوتِ می، خبری مست می برَد
امشب کسی به کار خدا دست می برَد
نبض مکبّران، اجلآهنگ میزند
امشب کسی به آینهها سنگ میزند
افکندهاند در رهِ سیلاب، عیش را
ضجه زنند، ضجه... بزرگ قریش را
صدچشمه، خون، به حجلۀ دل می کشد چرا
شب بیخیال فاجعه کِل می کشد چرا
بیخواب عدل، بستر خون را پسند کرد
زخم شهید را همهجا ارجمند کرد
زخم شهید را به رُخِ ماه میکشند
از شام تا عراق و یمن آه میکشند
این زخمها تبسّمِ روح شهید ماست
وصل علی به نام اجل، صبح عید ماست
شب، بیزوال مانده، سحر مرده ای خدا
مائیم باز ایلِ پدر مرده ای خدا
امشب به ایل، آینهها بدنظر شدند
تکفیریانِ یخزده چلپاسهتر شدند
در شام و در عراق و یمن، طعنه میزنند
تکفیریان به صبر حسن طعنه میزنند
برخیز و نعره زن سرِ زخمِ زبان، پدر!
خلخال میبرند ز پای زنان، پدر!
خونِ نماز، بر رخِ محراب خورده است
امشب بُتی به کار خدا دست بُرده است!
یک گوشه از عبای دلارامِ ما بگیر
امشب سحر نمی شود! ای صبح! پا بگیر
شب، بیتو سر نمی شود؛ آتش گرفتهایم
امشب سحر نمیشود؛ آتش گرفتهایم
محرابجان! برای پدر، جان پناه باش
ای خشتخشتِ مسجد کوفه! گواه باش
ای مُهر! امشب آینه را بیملال کن!
دیدار آخر است؛ علی را حلال کن
گلدستهها! اذانِ اجل در گلو کنید
ای آبها! به حسرت حیدر وضو کنید
سجادهجان! بسوز در این غم ولی بساز
یک امشبی برای خدا با علی بساز
این آخرین نیایش چشمِ ترِ علیست
دیگر تمام شد؛ سحرِ آخر علی ست!
*
هرشب یتیم کوفه به دوشش سوار بود
همبازیاش ستارۀ دنبالهدار بود
ای ماه! جلوه در جگر چاه کردهای
این درّه هم نظرشدۀ آبشار بود
شرم نگاه، روز مرا میکند سیاه
شمعی درون چشم تو شب زندهدار بود
با آسمان صاف، همیشه ستیز داشت
ابری که بین معرکه، آتشبیار بود
وقتش رسیده بود بهاری شود، که شد!
سیسال این خزانزده چشمانتظار بود
در بین ابروان تو احیا گرفته است
این تیغِ کج که مبداء نصفالنهار بود
میخواست زهر خویش بریزد چو میخِ در
این عقربی که ماتَرَکِ شاهمار بود
زخمِ سرش حریف دلِ زخمیاش نشد
آه ای طبیب! او به چه دردی دچار بود!؟
*
تکفیریان ز بیعت حق، عار میکنند
در کوفه روزه را سحر افطار میکنند!
مردی که ذوالفقار ز دستش وضو گرفت
عدل از سر شکستۀ او آبرو گرفت
دارند سقف بر سرم آوار میکنند
از خواب، گرگ را ز چه بیدار میکنند؟!
از فرط عدل، اهل جراحت شدی پدر
فُزتُ وَ ربِّ کعبه و... راحت شدی پدر
حیرت شروع شد؟ نه، تماشا حرام شد
فُزتُ وَ ربِّ کعبه... گمانم «تمام شد!»
احمد بابایی