دل نوشته عمره دانشجویی؛
چه چیز قدم های خسته مرا به این بارگاه ملکوتی و زیبا کشانده؟

۱۴۰۰/۰۱/۱۸ ۱۳:۳۸:۵۶

چه بگویم که چگونه دعوت شدم جز اینکه اطمینان قلبی دارم که لطف حق بوده و بس .اما گاهی دل خودم نیز بی قرار این می شود که چه چیز قدم های خسته و وجود ناشایسته مرا به این بارگاه زیبا و ملکوتی کشانده!

اینگونه دعوت شدم ...

به نام حضرت دوست که هر چه دارم از اوست

چه بگویم که چگونه دعوت شدم جز اینکه اطمینان قلبی دارم که لطف حق بوده و بس،اما گاهی دل خودم نیز بی قرار این می شود که چه چیز قدم های خسته و وجود ناشایسته مرا به این بارگاه زیبا و ملکوتی کشانده! چه بود که نگاه پر مهر پروردگار و لطف قلب پیغمبرم مرا به خود خواند!

اندکی با خود اندیشیدم یادم آمد که تابستان سال پیش کمی قبل از شروع امتحانات و زمان فرجه برای اردوهای جهادی در دانشگاه تبلیغاتی شد مشتاق خدمت بودم اردوی جهادی را خدمتی بی ریا و خالص در تصورم دیدم و آن وقت بود که دل گرفتار شد و با وجود دل نگرانی ها و مخالفت های خانواده، آنها را راضی کردم تا به این سفر بروم. آنجا به ما گفتند آنچه در توان دارید انجام دهید .

روستای من روستای قشنگی بود آن طرف کوه هاجایی دور از همهمه ی شهر، پر از سکوت و نگاه خدا! بچه های تنهایی که انتظاردیدن غریبه ای مهربان را می کشیدند که برایشان سخنی زیبا و قلبی گشاده و گوشی شنوا داشته باشد البته نمی دانم من بودم یا نه پس از اینکه با آنها صحبت کردم متوجه علاقه آنها برای یادگیری قرآن شدم .

خودم در بچگی از فرد آشنایی از خانواده تا حدی قرآن را آموخته بودم این شد که یا علی گفتم و معلم قرآن بچه ها شدم. در نگاه هایشان معصومیت غوغا می کرد اگر روزی صبح و عصر نزدشان نمی رفتم و با هم با صدای بلند قرآن نمی خواندیم دلتنگ و دلمرده می شدم. روزی پس از اینکه آنقدر با هم قرآن خواندیم که دهانهایمان خشک شده بود و آنقدر حفظ کرده بودیم از آیات الهی که ذهنمان مملو از آیات مختلف بود از آنها پرسیدم آیا خسته شدید با تعجب شنیدم که بانگاه هایی غرق در شادی گفتند نه! به حالشان غبطه خوردم و گفتم که در حق من همین حالا دعا کنید که به دعایتان محتاجم .

بی شک دعایشان به آسمان رفت و من پاسخ گرفتم و اینک خود را در کنار گنبد خضرا و قبرستان بقیع می بینم.

مهسا نیک خو ،دانشجوی پرستاری از دانشگاه علوم پزشکی سمنان

.