از وسعت بیکرانه این صحن و سرا بهت زده شده بودم!

۱۳۹۸/۱۱/۳۰ ۱۳:۰۴:۵۰

از وسعت بیکرانه این صحن و سرا بهت زده شده بودم ،سراسر حیرت! هر که را می نگریستم با اشک شکرگذاری می کرد و دلش شکسته بود، اما دل من!

اولین شب اقامتم در مدینه بود،قصد دیدار داشتیم،دلم می خواست وقتی رسیدم سرشار اشک باشم،سعی می کردم در ذهنم متصور شوم آنچه را قرار بود ببینم!سعی می کردم بسازم، اما هرچه در ذهنم تصویر می کشیدم،ناقص بودو دوام نداشت.

صدای تپش قلبم هر لحظه بلند تر می شد،انگار او هم بی تاب رسیدن بود چون من و من بودم و قبه خضرا و قحطی اشک...تمام بین الحرمین دور سرم می چرخید و من در خودم دنبال اشک می گشتم،اما خبری نبود و هر لحظه فضا برایم سنگین تر می شد!

از وسعت بیکرانه این صحن و سرا بهت زده شده بودم ،سراسر حیرت! هر که را می نگریستم با اشک شکرگذاری می کرد و دلش شکسته بود، اما دل من!

زیارت نامه را خواندیم و من انگار کسی دست رد به سینه ام زده باشد شرمنده قدم می زدم تا بتوانم در مسجدالنبی نمازی بخوانم شاید از پیامبر خوبی ها هدیه ای نصیبم شود، هدیه ای از جنس اشک همان که خیلی دوستش داشتم!

مانده بودم چرا صاحب این مکان مقدس،مرا به میهمانی خویش نپذیرفته است؟شاید اذن دخول نداده باشد،دلم می لرزید و مانند گمشده ها آشفته بودم .رفتم برای خواندن نماز .دو رکعت نماز زیارت خواندم و منتظر هدیه بودم!

سجاده بغل دستی ام را نگاه کردم ؛تسبیح فیروزه ای اش چشمانم را نوازش داد،بی اختیار دستم رفت سمت تسبیح،برداشتمش! ناگهان حس آرامشی تمام وجودم را فرا گرفت،انگار که دست هایم پر از آسمان شده بود،صدایی را شنیدم که گفت این باشد هدیه برای تو،چشمانم را که باز کردم صدای بغل دستی ام بود؛نمی شناختمش اما نگاهش پر از مهربانی بود.

هدیه در دستانم بود و با اولین صلوات، اشک روی گونه هایم! حالا من سبک شده بودم مثل دانه های تسبیح می چرخیدم در صحن حرم و شکر می گفتم!

ارسال نظر