دل نوشته دانشجویی؛
آنقدر سبک می شوم که آسمان را برای پرواز کم می آورم....

۱۳۹۸/۱۰/۱۸ ۱۱:۴۲:۴۷

گفتند دلنوشته ! من اما می گویم دل و جان و سر و دست و دیده و دهان باید قلم شوند برای نوشتن از چون شمایی!


« بِسمِ رَبِّ الحُسَین »

گفتند دلنوشته ! من اما می گویم دل و جان و سر و دست و دیده و دهان باید قلم شوند برای نوشتن از چون شمایی!

مولای من ؛ چه دارد این صحن و هوا و حرمتان که غبار روبی می کند از آینه دل زنگار گرفته ام؟

آنقدر سبک می شوم که آسمان را برای پرواز کم می آورم....

مولای من ؛ فقط این قلب می داند و آن خدای مقلب القلوب، که شما رویای دست نیافتنی هر روز و هر شب این بنده روسیاه بوده اید!

ولی امروز من اینجایم، کنار شما، در بین الحرمین!

و این همان رویای دور از دست من است که این روزها تحقق یافته است! همین قدر نزدیک، همین قدر حقیقی!

آری، من اینجایم کنارتان، در سرزمین کرب و بلا...... و چه بلای عظیمی ..... و چه اندوه دردناکی دارد این شهر غم گرفته!!!

ارباب من ؛ این لحظات که می گذرند گویی آسمان با همه وسعت بی انتهایش در قلب من حلول کرده است.....

چه کرده اید با من ارباب بی کفنم؟!! که با عظمت قلب بی کرانتان به مهمانی قلب سیاه و غبار آلود این دل آمده اید؟!!

چه کنم که این دل کوچک و غبارآلودم درخور و شایسته حضورتان باشد؟!

دلم را با عشقتان آب و جارو کرده ام تا آماده میزبانی از مولایم باشد.... اما نه ؛ شرط ادب نیست که قلبم را لایق میزبانی شما بدانم!

آری، این من نیستم...... میزبان این مهمانی شمایید! شمایی که از کودکی صاحبخانه قلبم بوده اید...!!

مولای من ، سید و سالار من ؛ عشقتان در جان و هوایتان در سرم، و من سراپا جان در هوایتان......! آخر این چه شوری است که به پا کرده اید در قلب و دیده ام که لحظه ها را کم می آورم برای عشق بازی در این بهشت زمینی، این کوی عشق و ایثار، این کوی بندگی و دلدادگی!

آقای من ؛ این شما و این دل شوریده حال و شیدای من! کرمی کنید، نظری کنید و دلم را غبار روبی کنید از هرگونه آلودگی و ناپاکی....

شرمنده ام و سرافکنده مولای من،که خطا زیاد است..... ولی چون ارباب شمایید، امید به بخشش هم زیاد.....!

آزادم کنید از بند ...... آزاده ام کنید چون حر....!

آقای من! فدای خودتان و همه اهل حرم.... اما بگذارید بگویم از امیر قلبم، آقایم عباس.....

آقاجانم، آقای وفا و ادب، آقای معرفت و ایثار و دلدادگی! آقا جانم، از کودکی نامتان را به باب الحوائج شنیده ایم!

یا باب الحوائج ؛ تنها ذره ای از معرفتتان به امام زمانتان برای همه عمرم کافی است....

مولای من ؛ چه شایسته امام زمانتان را شناختید و چه شایسته تر دل و جان بر کف علمدار سپاه برادرتان بودید....

اما، چه زمان و زمانه غریبی است این روز و روزگار تلخ! چه بلای عظیمی است غایب بودن امام زمانمان!

آقای من ؛ یا باب الحوائج ؛ تنها ذره ای از دریای بی کران معرفتتان را می خواهم تا دل و جان بر کف در انتظار مولای غریبم، امام عصر و زمانم ( روحی فداه ) باشم!

چقدر دنیا برایم غریب شده است..... صاحب داریم ، مولا و سرور داریم ، اما چه گستاخانه و بی شرمانه خنجر به قلب نازنینشان می زنیم....

آقا جانم ؛ یا کاشِفَ الکَرب عَن وَجهِ الحُسَین (ع) ، إکشِف کَربی بِحَقِّ أخیکَ الحُسَین (ع) !

اکشف کروبنا آقا جان، تا امام زمانمان در میان شیعیانشان تنها و غریب نباشند....

اکشف کروبنا آقا جان، تا از همین لحظه و لحظات به یاری امام زمانمان بشتابیم....

یا باب الحوائج ؛ حاجتمان تنها این باشد و بس که « اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج »

آری، احلی مِنَ العَسَل همین است....! همین که مولایمان قدم بر سر چشمان دنیا بگذارند، بیایند و ما پا در رکابشان به یاری ایشان بشتابیم....

احلی مِنَ العَسَل یعنی دیده هایمان به دیدارشان روشن گردد....

پس با همه وجودمان، با دل و جانو سرو دستو دیدهو دهان ، صدا می شویم و زمزمه می کنیم که :

« یا رَبَّ الحُسَین (ع) ، بِحَقِّ الحُسَین (ع) ، إشفِ صَدرِ الحُسَین (ع) بِظُهورِ الحُجَّه »

« اللّهمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج »

تقدیم به ساحت مقدس امام حسین (ع) و حضرت صاحب الزمان (عج)

دلنوشته ای از : لیلا زعیم زاده

تاریخ اعزام : 29 فروردین 98