مسابقه چراغ راه هدایت/نفر اول بخش سفرنامه نویسی

۱۳۹۷/۰۵/۲۱ ۱۱:۴۳:۵۶

به قسمت اعتقاد نداشتم همش پیش خودم می گفتم اینایی که میگن نتونستم برم فلان حرم زیارت و قسمتم نشد، حرف الکی میزنن آدمی که پول داشته باشه میتونه هر موقع اراده کنه هر جا خواست بره، منم که یه دانشجو بودم و درآمدی نداشتم که برم پس همونطور که فکر می کردم تا زمانی که پول نداشتم زیارت قسمتم نمی شد. برای خودمم این مثالو می زدم که تو دو بار برا اربعین توی بسیج دانشگاه ثبت نام کردی اگه هزینه ها رو داشتی راحت می تونستی بری.بهمن96 بود یه روز دوستم سعید بهم زنگ زد و گفت علی برا کربلا دانشجویی ثبت نام می کنن ولی من هزینه شو نداشتم اما گفتم ثبت نامش که پول نمی خواد حداقل شانسمو امتحان می کنم اگه اسمم در اومد اونموقع در رابطه با هزینه تصمیم می گیرم. خبر ثبت نامو به دوستایی که می دونستم اهلش هستن دادم تا اونا هم اگه می خوان ثبت نام کنن گفتم شاید آقا به این کار من نگاه کنه بلکه اسمم دربیاد. بعد از چن وقت سعید بهم زنگ زد گفت رفیق اسم من دراومده، منم با یه استرسی رفتم توی سایت لبیک تا ببینم اسمم در اومده یا نه دیدم نوشته متاسفانه اسم شما جز زائرین این دوره نیست یکم ناراحت شدم گفتم ای بابا شانس ندارم که. ولی به خودم گفتم بیخیال تو که اگه اسمت هم در میومد پولشو نداشتی بری پس ناراحت چی هسی ولی اینکه دوستم سعید اسمش دراومده بود ذهنمو مغشوش کرده بود. گذشت تا اینکه برای بعد از تعطیلات عید97 رفتیم دانشگاه که کارای مربوط به پروپوزال رو انجام بدم اونجا یه بچه‌ها منو دید گفت تو که می گفتی کربلا ثبت‌نام کنین اسم خودت دراومده ؟ گفتم نه، نشد. باهاش خداحافظی کردم ولی وقتی از پله های دانشکده پایین میومدم چن لحظه ای دلم به حال خودم سوخت گفتم ای آقا یعنی واقعا من لیاقت زیارتتو نداشتم یعنی اینقدر من بدم خلاصه اینکه ته دلم ناراحت شدم که حتما یه چیزی بوده و حتما تقاص گناهاییه که کردم ولی بازم با این جمله که تو درآمدی نداری که هزینه کنی خودمو تسکین دادم و فراموشش کردم. دقیقا یادم نیست فکر کنم هفته بعد بود که برای دفاع از پروپوزال دوباره باید میومدم دانشگاه استرس داشتم با یه سری از بچه ها نشستیم سر جلسه دفاع دو نفر دیگه مونده بود که نوبت من بشه دیدم برام پیامک اومد با این مضمون که شما به عنوان زائر تکمیل ظرفیت پذیرفته شده اید خب منم پاسپورتم از اربعینی که نتونسته بودم برم آماده بود. یخ زدم نمیدوستم چیکار کنم و چه عکس العملی باید نشون بدم اون دوستم که قبلا ازم در مورد قرعه کشی پرسیده بود دقیقا ردیف پشت سر من نشسته بود گوشیمو بهش رسوندم گفتم حاجی اسمم دراومد. از این قضیه خوشحال بودم، رفتم و دفاع رو انجام دادم ولی ته دلم داشت دودوتا چارتا می کردم که چطور برم؟ چن روز بعد از این اتفاق، توی خونه به مادرم گفتم داستان اینطوریه (مادرم همیشه تاکید می کرد هر جور شده این سفرو برو و می گفت اگه یه روزی ثبت نامی چیزی از طرف دانشگاه بود حتما اسم بنویس خودشم تا الان قسمتش نشده که بره کربلا) مادرم گفت غصه نداره، من توی قرعه کشی جشن روز معلم یه کمک هزینه پانصد تومنی هدیه گرفتم بقیه ش هم جور میشه من این ماجرارو اصلا یادم نبود و وقتی اینو گفت یه کورسویی از امید به رفتن ته دلم نشست. همه ی این داستانا توی ذهنم می چرخید ولی از یه سمت یه عاملی می گفت نمیشه. چند روز بعد من طبق سفارش مادرم رفتم نهاد رهبری دانشگاه مدارکم رو تحویل دادم و برای وام که اقدام کردم مسئول صندوق رفاه دانشجویی گفت باید قبل از عید میومدی و زائرای تکمیل ظرفیت بعد از رفتن سفر می تونن وام بگیرن. تاریخی که من از همون اول توی سایت ثبت نام کرده بودم جوری بود که ایام ولادت امام حسین و حضرت ابوالفضل کربلا می بودم و از این بابت خوشحال بودم. حدود دو هفته بعد از ثبت نام اولیه ، از طرف نهاد بهم زنگ زدن گفتن برای نهایی کردن ثبت نام باید پولو واریز کنی منم چون نداشتم گفتم نمی تونم بیام. مسئول نهاد گفت پس اسم شما رو خط می زنم و مدارکتو بیا بگیر یا اینکه پولو واریز کن منم که ازقبل آماده این موضوع بودم بهش گفتم باشه اسممو حذف کن دیگه این موقع بود که ذهنم بیشتر از همیشه درگیر این بود که برادر من قسمت حرف مفته الان باید پول میداشتی تا بتونی بری ولی همچنان پیگیر بودم چون برام دغدغه شده بود. روز بعد به دوستم زنگ زدم گفتم تو کی باید بری گفت تاریخ سفر من بعد از تاریخ تو هستش. همیشه با خودم می گفتم اگه یه روزی بخوام برم کربلا تنهایی میرم تا راحت بتونم درد و دل کنم و خجالت نکشم. علیرغم اینکه دوست نداشتم با دوستم برم کربلا به نهاد دانشگاه زنگ زدمو گفتم اگه کاروان جا داره اسم منم توی اون تاریخ بنویسید فکر نمی کردم تا اون لحظه دیگه جای خالی ای مونده باشه ولی بازم در عین ناباوری کاروان جا داشت اونم چن نفر. خب اسمم رو نوشتن تا اینکه دوباره نزدیک رفتن شد. مسئول نهاد زنگ زد که آقا پولارو بریزید و بازم داستان من داشت تکرار می شد دقیقا یادمه هنوز چن روزی مونده بود به آخر برج و من وقت نداشتم که صبر کنم تا زمان واریز حقوق کارمندا که از حقوق مادرم مقدار کسری پولو جبران کنم و ازش قرض بگیرم. آخرین شبی بود که وقت بود پولو بریزیم همون شب بابام وقتی از بیرون برگشت خونه به مادرم گفت حقوقا رو ریخته اند. درحالی که تا جایی که من می دونستم اکثرا دوم یا سوم ماه حقوقای کارمندارو پرداخت می کردن. مادرم با خوشحالی گفت بفرما برو سریع ثبت نام کن دیدی گفتم خدا جورش می کنه! نمی دونستم چیکار کنم از یه طرف واقعا خوشحال بودم از یه طرف ناراحت که چرا وضع اقتصادی اینطوریه و از خانوادم خجالت می کشیدم. در نهایت ثبت‌نام کردم.

جلسه توجیهی قبل از سفر بود من و رفیقم سعید که توی همه سفرا همراهم بود رفتیم اونجا. بعد از داستان جور شدن پول سفر با خودم می گفتم آره من انتخاب شده هستم و کلی توی دلم خوشحال بودم سن و سال اکثر افراد دیگه اون جلسه تقریبا کمتر از ما دو نفر بود فکر می کردم از بر و بچه هایی که توی اون جلسه حضور داشتن از جهاتی بالاترم حداقل از لحاظ مدرک دانشگاهی! با کمال غرور از مدیر کاروان سوالاتی رو می پرسیدم و حتی به نظر خودم اونو به چالش می کشیدم. وقتی روحانی کاروان که حدود شصت سال داشت وارد مجلس شد، تعجب کردم گفتم آخه ما همه جوون هستیم این بنده خدا با این سنش چطوری می خواد با ما ارتباط برقرار کنه و توی ذهنم داشتم انواع روش های به دردسر انداختن و شوخی کردن با روحانی برای سپری شدن زمان بین راه رو حلاجی می کردم. مدیر کاروان گفت همین جلسه هم اتاقی ها رو معین کنیم بهتره. جلوتر رفتیم من و دوستم طبق معمول باهم بودم گفتن اتاقا سه نفره هستش. یکی از بچه ها که احساس کردم از شوخی های من توی اون جلسه خوشش اومده بود گفت اسم منو هم توی اتاقتون بنویسید دوستم سعید که سنش از من دوسال بزرگ تر بود قبول کرد ولی توی ذهنم می گفتم باید با کسی هم اتاقی بشیم که بگو بخند داشته باشیم و توی شیطنت‌ها منو همراهی کنه. دوست داشتم یکی از بچه هایی که سال قبل توی کاروان مشهد باهامون بود و از قضا توی این سفر هم حضور داشت با ما هم اتاق میشد. وقتی با سعید تنها شدم این موضوع رو مطرح کردم. سعید گفت اگه یادت باشه سفر مشهد هم ما کسی رو نمی شناختیم ولی الان هم اتاقیای اون سفر جز بهترین دوستامون هستن! تا حد زیادی قانع شدم. فردا اون روز زمان حرکت بود وقتی وارد اتوبوس شدم برام عجیب بود افراد نامانوس تری سوار می شدن. افراد متاهل با بچه‌ی کوچیک. از اتفاق یکی از اونا صندلی جلویی ما بود توی مسیر اون بچه مدام بهونه گیری می کرد و خلاصه من کلافه شده بودم. به خودم می گفتم عجب سفر دانشجویی ای شد. روحانی بلندگو رو برداشت و شروع کرد به صحبت و طبعا کار منم برا تفریح و شوخی و دست انداختن اون شروع میشد. همیشه توی شوخیا و کل کلا برای خودم یه اصل درنظر می گرفتم اونم ادب بود چیزی که همیشه پدرم روش حساس بود و تاکید می کرد بنابراین این نکته رو همیشه مدنظر داشتم. خلاصه با تمام اعمالی که می کردم اما همراهی توی این قضیه با خودم نمی دیدم. مدام داخل اتوبوس راه می رفتم و دنبال سوژه بودم. با روحانی و مدیر کاروان بیشتر اخت شدم ولی نقشه چیز دیگه ای بود شاد کردن محیط و شایدم نشون دادن این که من چقدر آدم باحالی هستم!

تو تمام راه به این فکر می کردم که چرا بقیه با من فرق دارن و بی حال هستن و به خودم حق می دادم که نباید توی سفر خشک بود و به دنبال سوژه از هرکسی بودم. رسیدیم نجف گفتن اتاقامون چهار تخته هستش تو دلم بشکن زدم که اکیپم داشت جور می شد رفتم سراغ همسفر مشهدمون که اسمش ناصر بود و خلاصه آوردمش توی اتاق. در طی اقامت توی نجف با کاروانیا بیشتر آشنا شده بودم و از هم اتاقیا راضی بودم و کماکان خودمو حتی از لحاظ اعتقادی بالاتر می دیدم. با توجه به پیش زمینه مذهبی که داشتم به گوشم خورده بود که زائر اولی خواسته هاش قبوله. یکی از اصلی ترین خواسته هام ازدواج بود ولی از لحاظ شخصیتی خودمو توی اون حد نمی دیدم که بتونم یه اداره کننده واقعی باشم؛ کسی که فاکتورای اولیه همسر بودن رو داشته باشه. آخرای اقامتمون توی نجف بود که اکیپ مون داشت گسترش پیدا می کرد و بچه های هم سن و سال گروه داشتن به ما می پیوستن و من مغرورتر می شدم. متوجه شدیم که روحانی ما کمی کسالت پیدا کرده بود؛ یکی از بچه های کم سن گروه توی خوندن دعاها به روحانی کاروان کمک کرد اونجا بود که کاروان فهمید اون بنده خدا مداحه و صدای خوبی هم داره. اولین غبطه ای که به حال خودم خوردم همونجا بود در حالی که اصلا فکر این که ممکنه یه این طور فردی توی گروه ما باشه رو نمی کردم اما به این غبطه زیاد اهمیت ندادم. اقامت ما تو نجف از سه روزی که قرار بود باشه به دو روز تقلیل پیدا کرد و در عوض اقامت در کاظمین به دو روز رسیده بود. باید زودتر حرکت می کردیم به سمت کربلا، وقتی به ترمینال کربلا رسیدیم به دلیل مسائل امنیتی باید ساک ها رو تحویل می دادیم تا به صورت جداگانه برای ما بفرستن. هوا گرم بود. مدیر گفت باید دو نفر داوطلبانه مسئول بشن تا همراه ساک ها و وسایل بمونن و با وانت اونا رو برای کاروان بیارن هتل. خب هیچ جوره دوست نداشتم بار کسی رو به دوش بکشم چون خودمو بچه زرنگ می دونستم و از طرفی مدیر کاروان رو توی ذهنم توبیخ می کردم که این کارا باید توسط اون انجام بشه و وظیفه هیچکدوم از کاروانیا نیست. این شد کهسریع خودمو کنار کشیدم تا با توجه به اینکه حالا دیگه به ضعم خودم بیشتر از بقیه توی چشم هستم یه موقع یکی از افرادی که باید همراه وسایل می موند من نباشم توی این حین بود که دیدم دوتا از بچه ها داوطلب شدن یکی از اونا ناصر بود همون نفر چهارم اتاق. از انتخابش تعجب کردم چون جز اکیپ ما بود همون اکیپی که دیگه داشت شلوغ بازیاش شروع می شد. سوار مینی بوس شدیم البته بجز وسایل و اون دو نفر که موندن. هوا گرمتر از همیشه بود و من ذهنم بیشتر و بیشتر درگیر انتخاب ناصر می شد. آره دقیقا همینجا بود که تلنگر خوردم. توی طول مسیر از کنار حرم امام حسین و ابوالفضل رد می شدم و من با خودم می گفتم به ناصر میگن خادم الحسین ولی من چی هستم؟ یه فرد پر ادعا! تصمیم گرفتم تو طول سفر سعی کنم خادم باشم ولی هر کار می کردم دلم راضی نمی شد چون کار اونا در برابر کار من بدون چشمداشت بود و کار من چیزی شبیه گروه توابین که توی فیلم مختار دیده بودم یعنی دیگه دیر شده بود. هرچی می گذشت از افراد اکیپ مون بیشتر جدا می شدم، بیشتر تنزل می کردم. کارای بقیه دلی بود و بدون چشمداشت ولی من بازم برا نشون دادن خودم به امام حسین و گرفتن حاجت هام و حتی شاید نشون دادن خودم به سایر کاروانیا این کارا رو می کردم. کم کم داشتم از چشم خودم می افتادم. فاصله ی خودمو از بچه های گروه بیشتر می دیدم. در عین این که خودمو لیدر گروه می دونستم، تنها و تنها تر می شدم. قبل از سفر یه لیست از حاجت ها و خواسته هام درست کرده بودم نمی دونستم از کدوم یک از عزیزانی که می رفتیم حرمشون بخوامش. تصمیمشو گرفته بودم و به خودم گفتم باید بندازم توی حرم ابوالفضل و چنتا رونوشت ازش تهیه کنم و بندازم توی حرم امام علی و امام حسین که دیگه ردخور نداشته باشه و ابوالفضل خواسته هامو به حق پدر و برادرشون بهم بدن. همین کارو کردم.

شب آخر با اکیپمون تصمیم گرفتیم تا نماز صبح توی بین الحرمین بمونیم. بعد از خوندن دعای وداع یکی از بچه ها پیشنهاد داد با حرم یه عکس یادگاری بگیریم برای همین یکی از افرادی که اونجا کارش عکاسی بود رو صدا کردیم بعد از این که عکس ما رو با گنبد حضرت ابوالفضل انداخت یه خانم محجب نزدیک ما شد و پرسید هزینه عکاسی چقدره؟ از اونجایی که من خودمو رئیس اکیپ می دونستم صدامو صاف کردم و قیمتو بهش گفتم و دور شدیم، نمی دونم چی شد ولی دختر خانمی که کنار اون خانم بود نظرمو جلب کرده بود و همینطور که دور می شدیم از دور اونا رو دنبال می کردم با خودم گفتم این دختر میتونه گزینه خوبی برای ازدواج باشه ولی حیف یه بزرگ تر نیست که بخوام مطلبو باهاش درمیون بذارم. توی سینه زنی ها محل نشستن اونارو چک می کردم و با خودم خواسته هامو از حضرت ابوالفضل مرور می کردم نمی دونم چی شد ولی یه بار دیگه که سرمو برگردوندم دیگه اونجا نبودن. بیشتر درگیر خودم شده بودم ولی حالا تا حدی به کلمه ی قسمت معتقد شده بودم و گفتم اگه قسمت باشه مثل اون داستانایی که در مورد ازدواج افراد مختلف و عنایات حضرت رضا در این رابطه شنیده بودم ممکنه برای منم اتفاق بیفته و به خودم امیدواری می دادم ولی ته دلم اما و اگه های زیادی بود و به چیزایی که به خودم می گفتم کاملا ایمان نداشتم.

صبح اون روز به سمت کاظمین حرکت کردیم مدیر کاروان داخل اتوبوس می گفت تا حالا نشده بود که برای سفر عتبات دو روز اقامت کاظمین در نظر بگیرن و ما همیشه تو سفرای قبلی زیارت سامرا رو خیلی عجله ای انجام می دادیم. من با خودم می گفتم چی میگی بابا شب جمعه بودن توی کربلا رو که ندیدیم حالا داری دل داریمون میدی؟

صبح روز دومی که قرار بود از کاظمین به سمت سامرا حرکت کنیم فرا رسید دیگه فضای اتوبوس کاملاً عوض شده بود اکیپ ما آخر اتوبوس رو قبضه کرده بود و برای خودمون صفا می کردیم، اعضای دیگه ی کاروان هم کم کم باهامون انس گرفته بودن. گاها اختلال توی کار روحانی و توضیحاتش یکی از تفریحاتمون بود یعنی همون چیزی که ابتدای سفر تو ذهنم بود، اما من برای خودم یه جورایی احساس مسئولیت می کردم و سعی می کردم کنترل شده باشه حداقل از طرف خودم!

در طول مسیر روحانی با بلندگو در مورد جریان انتخاب همسر امام حسن عسگری و در واقع مادر امام زمان توسط امام هادی توضیح می داد بعد از این بحث اعلام کرد خوب حالا نوبت جایزه هستش، ما طبق معمول شلوغ کردیم، روحانی کاروان که دیگه به شلوغ کاری ما عادت کرده بود اسامی رو خوند، بچه ها یکی یکی میرفتن جایزه کارای خوبشونو که توی سفر انجام داده بودن می گرفتن یکی قرآن می گرفت، یکی کتاب دینی، یکی دیگه عطر، تقریبا می شد بگی اکثر کاروان بی نصیب نموند بجز من! جایزه ها تموم شد و من ناامیدانه این صحنه رو نگاه می کردم. اتوبوس ساکت و ساکت تر می شد و برعکس درون من آشوب و آشوب تر. دلمو کنار کشیدم و گفتم هی فلانی تا اینجا اومدی و میخوای دست خالی بر می گردی ایران؟ گله مو بردم در حرم ابوالفضل گفتم آقا جون بیخیال کارایی که کردم بیخیال گناه هایی که تا الان تو زندگیم مرتکب شدم فقط یه سوال دارم از شما؛ نمی خوای از روی کرمت به منم هدیه بدی؟ حال خوبی نداشتم. واقعا دیگه فهمیده بودم این من هستم که با کل کاروان فرق دارم نه اونا، منم که گداتر از همیشه هستم، گدایی که تا لب چشمه زلال معرفت اومده ولی داره تشنه تر برمی گرده. نمیدونم شاید همونجا بود که دلم شکست، نمی دونم. دیگه داشتیم می رسیدیم سامرا. از اتوبوس که پیاده که شدیم حال خوشی نداشتم داخل حرم شدیم اعمال زیارتی رو انجام دادیم، بازم نمی دونستم از بزرگوارانی که اومدیم زیارتشون چی بخوام و هنوز ته دلم آروم نبود. وقت زیادی نداشتیم دعای وداع رو خوندیم، یه چیزی تو دلم گفت در آستان امام هادی یه دعای توسل هم می چسبه، همین کارو کردم دعا رو خوندم و رفتم کنار ضریح گفتم آقا جان شما بی نقص ترین انتخاب ها رو می کنید منم یه جوونم چطور برا پسرتون و در واقع نسلی که قراره بر زمین ولایت کنه انتخاب همسر کردین اونم از یه مسافت دور! منم توی انتخابام خیلی عاجز و سردرگمم دوست دارم توی انتخاب همسر کمکم کنین همسری که توی مسیر بندگی همراه من باشه و فرزندانی که مورد پسند شما هم هست داشته باشیم، این اولین خواسته من از شماست. خداحافظی کردم و از حرم اومدم بیرون. خدا رو شاهد می گیرم که اصلا یادم نبود من چند روز قبل یه دختری رو توی بین الحرمین دیده بودم و تا حدی نظرمو جلب کرده بود. بی اختیار یاد اون ماجرا افتادم، گفتم شاید اونا هم اینجا باشن. درحالی که حرم پشت سرم بود یه نگاه کلی به سمت چپ کردم کسی رو ندیدم ناامید نشدم ولی خیلی شانس کمی برای خودم درنظر گرفتم. برای آخرین بار سمت راستمو نگاه کردم، شاید باورش برام سخت بود ولی اون خانم محجبه و دخترشو داشتم می دیدم. من آخرین نفر از كاروان بودم که به سمت اتوبوس حرکت می کردم نمی دونستم دقیقا باید چیکار کنم. از طرفی هم نگران بودم که دوستان اکیپ از موضوع عشقی من خبردار بشن. دلمو زدم به دریا سریع رفتم سراغ روحانی کاروان که جلوی کاروان داشت سوار اتوبوس می شد. اولین باری بود که می خواستم به یه نفر بگم من دلبسته یه نفر شدم و میخوام برام اقدام کنه بلد نبودم باید چی بگم حاج آقا رو صدا کردم دیدم هرچی بیشتر بخوام در مورد اینکه چی بگم و چطوری بگم و در این رابطه فکر کنم، دیرتر و دیرتر میشه. شاید اون لحظه یه توکل آنی کردم بی معطلی اصل موضوعو به حاجی گفتم، حاجی تعجب کرد ولی زود هضمش کرد. اونم می دونست وقت کافی نداریم. حرکت کردیم به سمت اون خانم که بچه های اکیپ افتادن دنبالمون هر طوری بود اونا رو دست به سر کردیم دل تو دلم نبود. خانمه رو به حاجی نشون دادم و جرات نکردم خودم برم سمتشون سمت گنبد چرخیدم، رو کردم به حرم، ذهنم حسابی مشغول بودم خلاصه اینکه حاجی به همراه شماره تلفن اون خانم سمت من برگشت. اونطور که حاجی پرسیده بود اون خانوم با دخترش از طرف برنامه سمت خدا اومده بودن و مثل ما زائر اولی بودن. کل ماجرا خیلی سریع اتفاق افتاد مدام توی مسیر برگشت از سامرا به کاظمین به این ماجرا فکر می کردم و اینکه چطوری به خانواده ام بگم؟ چطوری منی که شرایط مطلوبی برا ازدواج ندارم موضوع به این بزرگی رو مطرح کنم؟ اصلا ابتدایی ترین موضوع اینکه که چطوری میشه اون دختر خانمو به مادرم نشون بدم درحالی که فاصله محل زندگی اونا که شهر مشهد بود تا محل زندگی ما بیش از هزار کیلومتر فاصله داشت! عصر که به کاظمین رسیدیم ناخودآگاه فکرم رفتم سمت عکسی که اون روز توی بین الحرمین با گنبد و بارگاه حضرت ابوالفضل گرفته بودیم از توی ساکم درش آوردم. باورم نمیشد تصویر اون دختر خانم درست پشت سر خودم افتاده بود.

حالا فرصت فکر کردن به این اتفاقا رو داشتم. فرصت اینکه هدیه‌ای که از ابوالفضل می خواستم رو آیا می تونم قدرشو بشناسم یا نه؟ چطوری باید جواب امام هادی رو می دادم؟

تو راه برگشت به ایران به تمام ماجراهای این سفر فکر می کردم و حالا بود که من آرومتر از همیشه بودم و یه حس متفاوت همراهم بود از طرفی یه بغض عجیب توی گلوم. رفقا کم و بیش فهمیده بودن که دزدکی اشک می ریزم. آخرین شب داخل اتوبوس یه نوحه دست جمعی خوندیم و به قول یکی از دوستای سیرجانیم دِگر صفایی کردیم. بنظرم اینجا بود که کل کاروان یکی شده بود و میشد بگی منم یه نقطه اشتراک با اون زوار داشتم. نقطه اشتراکمون همون درد دوری و فراغ از مجاورت ائمه بود.

حالا که با خودم دستاوردهای این سفرو مرور می کنم می تونم بگم بزرگترین درسی که به لطف ائمه گرفتم، گذشت، عدم پیش قضاوتی، صبر، توکل و توسل بود.فهمیدم دعایی که همیشه مادرم بهم می گفت، این دعا رو بخواه که بهترین دعاست، دعا کن خدا برات خوب بخواد و خوشی را نصیب و قسمتت بکنه، نه اینکه دنبال خوشی بدویی. آره تازه الانه که دارم معنی کلمه قسمت رو با تمام بند بند وجودم حس می کنم. می فهمم اگه برا من اتفاقی افتاده و اینطور برام مقدر شده، از صدقه سر ائمه و لطف و مجاورت اونا بوده وگرنه من همان خاکم که هستم.

ارسال نظر