مسابقه چراغ راه هدایت/نفر دوم بخش سفرنامه

۱۳۹۷/۰۵/۲۰ ۱۱:۵۶:۵۷

داستان رفتنم به 4-5 ماه پیش برمی گردد؛ درست زمانی که آقایی به نام محسن حججی شهید شد ! همان موقع بود که سرتاپای وجودم تکان سنگینی خورد. سال های قبل با اینکه دوست داشتم برای زیارت اقدام کنم ولی مثل امسال این قدر برای رفتن مصمم نبودم.

داستان رفتنم؛ با شهادت آقا محسن حججی شروع شد؛ با آشنایی من و شهدای مدافع حرم و حسرتی که با خواندن وصیت نامه ها و خاطرات زندگی تک تک آن ها در دلم ایجاد شد.... جوش و خروشی که مرا برای رسیدن به کربلا بی تاب می کرد.

نیت زیارت برای من فقط یک آرزو بود؛ ولی کم کم به واقعیت پیوست. آرزویی که هنوز هم باور ندارم مستجاب شده است....

مدتی از آشنایی من با شهدای مدافع حرم و بالاخص شهید محسن حججی می گذشت؛ اربعین شده بود و من بی تاب رفتن بودم. با پدر و مادرم صحبت کردم تا برای سال دیگر اجازه رفتن بدهند و با کاروان های زیارتی به کربلا مشرف بشوم. از همان لحظه اول با مخالفت پدر و مادرم مواجه شدم ! به قول خودشان تنهایی هرگز ! یا خانوادگی یا هیچ !

بغض گلوی من را گرفت؛ بی تابی رفتن به کربلا برای من؛ درست مثل این بود که کودکی تنها، مادر خود را در بیابانی گم کرده باشد و برای پیدا کردن مادر به هر جا و هر کسی متوسل شود تا شاید راهی پیدا کند...

یک هفته گذشت و با جستجو در اینترنت؛ کاروان های مختلفی پیدا کردم تا شاید برای زیارت خانوادگی تلاش کنم ولی مشکلات خانوادگی امان نداد و زیارت خانوادگی کم کم منتفی شد....

از غصه زیارت به برنامه های اربعین که از طریق تلویزیون برگزار میشد روی آوردم؛ پیاده روی های مردم را می دیدم و حسرت می خوردم ! به هر بهانه ای که میشد سر صحبت را دوباره باز می کردم تا شاید تحت تاثیر برنامه های تلویزیون اجازه رفتنم را بگیرم ولی انگار نه انگار... مدتی گذشت و تلویزیون برنامه دختر تازه محجبه ای را نشان داد که تنهایی به کربلا مشرف شده بود.....با دیدن این برنامه دیگر طاقت نیاوردم؛ به پدر و مادرم رو کردم و گفتم این دختر هم به تنهایی زیارت رفته لطفا به من اجازه سفر بدهید ولی پدر و مادرم اصلا توجهی نکردند !

هر چند وقت یکبار؛ پای صحبت را باز می کردم که شاید فرجی در تصمیم آنها بشود ولی اثر نداشت تا اینکه متوجه ثبت نام عتبات دانشگاهیان شدم؛ با رفتارهای پدر و مادرم اصلا قصد ثبت نام نداشتم تا اینکه فهمیدم قرعه کشی هست؛ پیش خودم گفتم از کجا معلوم اصلا اسم من هم در قرعه کشی انتخاب شود ! ثبت نام می کنم؛ بهتر از ثبت نام نکردن است. حداقل یک تلاشی کرده باشم.

خلاصه ثبت نام کردم؛ در این مدت هم تا روز اعلام نتایج فقط روز شماری می کردم تا اینکه روز اعلام نتایج رسید ! روز اول اعلام نتایج به سراغ سایت رفتم. کد ملی و شماره شناسنامه را وارد کردم ! نتایج قرعه کشی اعلام شد ! شما به عنوان زائر اصلی انتخاب شدید !!...اشک از چشمانم جاری شد....من ! باورم نمیشد !! تا به حال در هیچ قرعه کشی انتخاب نشده بودم !! ولی این بار فرق داشت.....؛ سایت را دوباره چک کردم؛ نه مثل اینکه درست بود ! من زائر اصلی هستم.... با این اتفاق؛ از یک طرف خوشحال بودم ولی از طرف دیگر می خواستم گریه کنم و ناراحتی امانم نمی داد ! آخر چطور می شود به کربلا رفت وقتی پدر و مادرت راضی نیستند !

پیش خودم گفتم اگر امام حسین راضی به رفتنم نبود؛ اسم من را در قرعه کشی اعلام نمی کرد !......دوست داشتم فقط گریه کنم، آخر خدایا این چه امتحانی است که برای من قراردادی؛ من را صدا کردی ولی راه رفتن برایم بسته است به کدام راه پیش عزیز ات آقا امام حسین بیایم !

من تشنه دیدار آقایم؛ امام حسین هستم ولی چطور سیراب این دیدار شوم؛ درحالی که احترام به پدر و مادر را واجب کردی ! خدایا خودت کمکم کن !

نمی دانستم چطور سر صحبت را با پدر و مادرم باز کنم؛ یک روز اخبار اعلام کرد که نتایج عتبات دانشجویی اعلام شده است؛ من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم اسم من هم به عنوان زائر اصلی انتخاب شده !

پدر و مادرم درست مثل اینکه دچار شک شده باشند؛ هاج و واج نگاهم می کردند ! و در نهایت گفتند حق ثبت نام نداری !، و باید انصراف بدی !

چند روزی شده بود کارم صحبت کردن با پدر و مادرم تا راضی به رفتنم بشوند؛ ولی اثر نداشت... با اینکه مادرم کم کم داشت راضی میشد ولی پدرم همچنان اجازه نمی داد؛ یادم هست مادرم گفت؛ اگر آقا دعوت ات کرده باشد؛ خودش کار رفتن ات را جور می کند؛ با این حرف خیلی دلم شکست. ولی مادر راست می گفت؛ شاه کلید رفتن ام دست خود آقا امام حسین است.

روز آخر نهایی کردن ثبت نام بود؛ اذان صبح شده بود؛ بعد از اقامه نماز صبح، سر سجاده رو به آقا امام حسین کردم و به ایشان گفتم آقا جان من تلاشم را کردم؛ پدر و مادرم راضی به آمدنم نیستند ! راضی ام به رضای شما......من دیگر اصرار به آمدن نمی کنم؛ هر چه صلاح و مصلحت هست...

ساعت 10 صبح همان روز بود؛ روز آخر ثبت نهایی؛ با پدرم در حال صحبت بودم؛ به پدرم گفتم امروز روز آخر ثبت نام هست و تا چند سال امکان ثبت نام مجدد ندارم؛ این آخرین فرصت ام بود؛ ان شاالله اگر خدا خواست سال دیگر کل خانواده به کربلا مشرف بشیم خیلی بهتر هست. پدرم وقتی این حرف من را شنید ! مثل اینکه تازه صحبت های من را شنیده باشد؛ پرسید چرا آخرین فرصت ؟؟ به پدرم گفتم این سفر، فقط برای دانشجویان هست و من بعد از انجام دادن پایان نامه ام باید فارغ التحصیل شوم؛ و دیگر امکان ثبت نام نخواهم داشت. پدرم گفت حالا اگر مادرت راضی شود؛ اجازه داری به کربلا مشرف بشوی...! وقتی این حرف را شنیدم؛ احساس کردم در خواب و رویا هستم ولی نه ! واقعیت داشت ! پدرم راضی شده بود !....اشک در چشمانم حلقه می زد و زبانم بند آمده بود...، سریع به اتاق رفتم تا اشک هایم را کسی نبیند.....رو به آقا؛ امام حسین کردم و گفتم آقا جان راضی ام به رضای شما؛ اشک هایم را پاک کردم و از لای درب اتاق دیدم پدرم با مادرم در حال صحبت هست؛ پدرم در حال راضی کردن مادرم بود تا اجازه رفتن به کربلا را برایم بگیرد.....می خواستم فقط گریه کنم؛ خدایا چند ماه تلاش کردم تا اجازه رفتنم را بگیرم نشد؛ ولی با عنایت آقا امام حسین، پدرم که راضی به رفتنم نمی شد؛ حالا خودش دست به کار شده و اجازه مادرم را می گیرد !.......

دیگر طاقت نیاوردم و وسط صحبت های پدر و مادرم؛ وارد اتاق شدم؛ مادرم اشک جلوی چشمانش را گرفته بود؛ مادرم گفت زیارت مبارک ات باشد؛ فقط چه کار کردی که آقا تو را به زیارت دعوت ات کرده !؟...........به مادرم گفتم فقط دعا کردم؛ خودم هم در تعجب هستم؛ با اینکه لایق این همه خوبی نیستم ولی همه این ها عنایتی از طرف خود آقا امام حسین است.

کارهای ثبت نام را انجام دادم؛ و وسایل سفر را آماده کردم، حالا من در هواپیما راهی نجف هستم؛ ساعت 8:30 صبح ! خدایا باورم نمی شود؛ حتما یک رویا هست ولی چه شیرین رویایی ! ای کاش هیچ وقت تمام نشود. بعد از یک ساعت و ربع تقریبا به نجف رسیدیم و بعد از رسیدن به هتل و کمی استراحت، به سمت حرم حضرت علی حرکت کردیم.

با رسیدن به درب ورودی، عظمت حضرت علی در وجودم روشن شد، سلام کردیم و وارد صحن شدیم؛ همه جا را فرش پوشیده بود و چترهایی بزرگ آسمان صحن را پوشش داده بود؛در ابتدای درب ورودی؛ ضریح آقا حضرت علی دیده میشد؛ چقدر زیبا هست...چه آرامشی در اینجا احساس می شود؛ مثل خانه خودم؛ انگار نه انگار که به سفر آمدم، خدایا این چه احساسی است !؟ شاید از خانه خودم هم راحت تر، خیلی دوست دارم اینجا بمانم. به سمت ضریح حرکت کردیم و زیارت نامه و نماز را بجا آوردیم. ولی کم کم وقت نماز مغرب و عشا شده بود. به صف نماز جماعت رفتیم؛ چقدر زیباتر بود؛ مردم از کشورهای مختلف هر کس با زبان خودش و با رنگ خودش، بدون هیچ آزار و اذیتی به صورت منظم در صف نماز جماعت ایستاده بودند؛ همه یک صدا شروع به اقامه نماز کردیم و بعد از نماز ذکر حضرت فاطمه زهرا را گفتیم؛ هیچ کجای دنیا این همه پیوستگی و اتحاد را ندیده بودم؛ چقدر زیبا بود ! بعد از نماز به سمت هتل حرکت کردیم؛ هنوز از زیارت سیر نشده بودم، چند ساعتی استراحت کردیم و ساعت 4 صبح بود به سمت حرم حرکت کردیم. وارد صحن شدیم و به زیارت آقا مشرف شدیم، بعد از زیارت وقت نماز صبح رسیده بود؛ برای نماز صبح به صحن رفتیم، از هر طرف که نگاه می کردیم کبوتر و بلبل در صحن پرواز می کرد؛ چقدر آرامش داشتند، ساعت 5 صبح بود ولی کبوترها در صحن و حتی در حرم حضرت علی بدون هیچ ترسی در میان مردم بودند ! سر سجاده مردم قدم می زدند و انگار نه انگار که پرنده هستند !! چه آرامشی ! چه آسایشی !

با همه عظمت و آسایشی که در حرم بود؛ حس غریبی حضرت علی خیلی احساس می شد؛ هر چه از حرم دورتر می شدم غربت حضرت علی و ظلمی که به این خانواده و حضرت فاطمه زهرا شده بود را بیشتر از قبل احساس می کردم.

بعد از اقامه نماز صبح و صرف صبحانه در هتل، راهی زیارت دوره صافی صفا و بیت امام خمینی شدیم، خانه امام در زمان تبعید در کوچه پس کوچه های نجف بود، وارد منزل که شدیم حیاطی کوچک با اتاق هایی متوسط وجود داشت که با پله هایی بلند به یکدیگر مرتبط شده بودند، آنقدر قد و قامت پله ها بلند بود که به راحتی امکان رفت و آمد وجود نداشت، آشپزخانه امام شاید حدود 20 متری بیشتر نبود، که در راهرویی تنگ و نمناک واقع شده بود، همه دیوارهای حیاط و زیرزمین با عکس هایی از امام و فرزندان بزرگوارشان پوشیده شده بود، تقریبا حدود 13 سال، آقا امام خمینی در این منزل تبعید بودند......فکر اینکه چطور در این منزل با آن سن بالا توانستند زندگی کنند، در ذهنم نمی گنجید....، چه تحمل و صبری آقا امام خمینی در این عمر بابرکتشان داشتند، روحشان شاد و گرامی باد.....

بعد از بیت امام مجددا به هتل بازگشتیم و بعد از اقامه نماز و صرف ناهار به سمت وادی السلام، قبرستان نجف، حرکت کردیم و در آنجا به زیارت قبر حضرت هود، حضرت صالح و آیت الله قاضی مشرف شدیم...و مجدد به حرم برای اقامه نماز جماعت و زیارت و مراسم دعا مشرف شدیم.....و سپس برای صرف شام به هتل برگشتیم.

روز بعد؛ پس از اقامه نماز صبح و صرف صبحانه، ساعت 7 صبح بود که به سمت مسجد حنانه، کمیل و مسجد کوفه حرکت کردیم، در مسجد کوفه پس از اقامه نمازهای زیارتی پیامبران، برای اقامه نماز ظهر آماده شدیم، مردم کشورهای مختلف در صف های منظم ایستاده بودند،با اینکه مسجد بسیار بزرگی بود و ستون های مسجد سر به فلک کشیده بودند،ولی آنقدر جمعیت مردم زیاد بود که محل کافی برای اقامه نماز پیدا نمی شد،ولی خدا رو شکر من و دوستم جای مناسبی پیدا کردیم، بعد از اقامه نماز و دعاهای مربوطه به سمت محراب آقا حضرت علی رفتیم، جایی که مولایم آقا حضرت علی در آنجا به شهادت رسیده بودند،چه زیبا مکانی بود !! همه جا با سنگ فرش های سفید و روشن کاشی کاری شده بود ! دور تا دور محراب با ضریح های طلایی پوشیده شده بود !خداوندا چه عظمتی هست این مسجد کوفه.....!لحظه به لحظه برایم مثل خواب و رویا بود که به سرعت باد سپری می شد.

بعد از مسجد کوفه، روز آخری که در نجف بودیم، تقریبا ساعت 8 صبح بعد از تحویل چمدان ها به سمت مسجد سهله راهی شدیم، مسجد بسیار بزرگی بود ولی به عظمت مسجد کوفه نمی رسید.

بعد از نجف؛ ما راهی کربلا شدیم؛ در بدو ورود؛ حرم حضرت عباس و آقا امام حسین؛ از دور دیده می شد، که حس عجیبی بود،بعد از رسیدن به کربلا و ساعتی استراحت، به سمت حرم آقا امام حسین و حضرت عباس حرکت کردیم، به درب ورودی رسیدیم، تقریبا ظهر بود. اشک در چشمانم حلقه زده بود ! باورم نمی شد من در کربلا هستم ! همان کربلایی که هر روز زیارت نامه اش را می خواندم ! همان کربلایی که آقایم، مولایم را سر از تن جدا کردند !! همان کربلایی که حضرت زینب تنها ماند تا عاشورا زنده بماند ! همان کربلایی که حضرت عباس تکه تکه شد ! همان کربلایی که سال ها در شب قدر دعا می کردم تا مشرف بشوم و همیشه مثل یک رویا در خواب بود !!

باورم نمی شد ! جلوی درب ورودی ایستادیم؛ و به آقایم امام حسین و حضرت عباس سلام کردیم ولی دلم طاقت نداشت ! دلم ضریح آقایم امام حسین و حضرت عباس را می خواست؛ اشک از چشمانم جاری شده بود ! در همان لحظه بود که شهیدی آوردند ! شهیدی از سوریه! خوشا به سعادتش؛ چه زیبا صحنه ای بود ! شهیدی به دیدار مولایش آقا امام حسین آمده بود ! ای کاش من هم جای آن شهید بودم ! خوشا به سعادتش !.......

از درب وارد حیاطی شدیم به اسم بین الحرمین، که میان حرم آقا امام حسین و حرم آقا حضرت عباس بود؛ سنگفرش های حیاط با آدم صحبت می کردند؛ آسمان آبی بود و مردم موج موج وارد بین الحرمین می شدند، چه زیبا صحنه ای بود؛ ابتدا برای عرض سلام و زیارت وارد صحن آقا امام حسین شدیم؛ همه جا پوشیده از فرش بود؛ صحن امام حسین با میله های طلایی بخش بندی شده بود؛ نور همه جا را فراگرفته و در هر راهروی صحن؛ تقریبا 30 لوستر نصب شده بود؛ در کناری نشستیم و رو به حرم آقا امام حسین سلام دادیم، سپس به سمت ضریح برای زیارت راهی شدیم، جمعیت زیاد بود و برای جلوگیری از ازدحام مردم؛ رو به روی ضریح توسط میله هایی بخش بندی شده بود تا مردم در صف هایی منظم به زیارت آقا بیایند. سپس به حرم آقا حضرت عباس رفتیم در ابتدای صحن ورودی، مشک آبی آویزان شده بود؛ به یاد آبی که حضرت عباس به خیمه گاه می خواست بیاورد.از همان صحن ابتدایی ضریح آقا حضرت عباس نمایان بود، ولی بخاطر تعمیرات فقط آقایون و خانم های ویلچری، امکان زیارت داشتند، خیلی دلم شکست ولی با یاد آقا حضرت عباس دلم تسکین پیدا کرد.تمام صحن یک دست از فرش پوشیده شده بود. با پله های برقی موجود در صحن به سرداب آقا حضرت عباس رفتیم، آقا چقدر غریب بود با اینکه مردم موج موج به زیارت می آمدند، ولی صحن و سرای حرم، نشان از غربت آقا می داد.

بعد از زیارت به هتل برگشتیم ولی من سیر نشده بودم؛ با جمعیت بسیار زیادی که وجود داشت دلم راضی نشده بود !.....فردا صبح بعد از اقامه نماز صبح در حرم و صرف صبحانه در هتل به خیمه گاه رفتیم؛ خداوندا چه عظمتی داشت؛ از همان درب ورودی خیمه حضرت عباس به چشم می خورد، گویا عظمت حضرت عباس از همان درب ورودی ارادت خودش را به امام حسین نشان می دهد تا دشمنان جلوتر نیایند، کمی آن طرف تر به خیمه امام حسین رسیدیم؛ خیمه حضرت زینب؛ حضرت زین العابدین..... همه و همه ...مشخص بودند، احساس می کردم؛ تمام خیمه های روز عاشورا جلوی چشمانم ظاهر می شوند؛ فقط نمی دانم چطور توانستند؛ حضرت عباس و آقایم امام حسین را تکه تکه کنند؛ آن لحظه امام حسین چه دردی از آن مردم کشید !! ای کاش من هم همراه امام حسین در روز عاشورا بودم.......جانم را فدای آقایم امام حسین می کردم.

بعد از خیمه گاه به سمت تله زینبیه حرکت کردیم؛ درست از همانجا بود که خانم حضرت زینب شاهد جدا شدن سر برادرشان آقا امام حسین بودند، در بالای بلندی فاصله چندانی تا قتله گاه نبود....خدایا حضرت زینب چه دید در آن لحظه !...... اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و بی تاب شده بودم.....تمام لحظه به لحظه عاشورا جلوی چشمانم ظاهر میشد....دیگر تحمل نداشتم و فقط سوز دل می خوردم و آه می کشیدم....

بعد از زیارت و اقامه نماز و صرف ناهار در هتل، برای برنامه زیارت عاشورا در بین الحرمین آماده شدیم ولی هنوز دلم برای زیارت حرم تنگ بود، با وجود جمعیت زیاد امکان نزدیک شدن به ضریح امام حسین بسیار مشکل بود، روز آخر بود و فردا صبح ما راهی سامرا بودیم. بسیار دلتنگ زیارت بودم....برای همین با هماهنگی مدیر کاروان، تصمیم گرفتم به همراه دوستم بعد از زیارت عاشورا تا نماز صبح در حرم بمانم، ساعت تقریبا از 1 نصف شب گذشته بود، جمعیت کم و کم تر می شدند و شوق و اشتیاق من برای بوسیدن ضریح بیشتر می شد.ساعت 1.5 نصف شب بود، جمعیت جلوی ضریح آقا امام حسین شاید به تعداد انگشتان دست رسیده بود ! جلوی ضریح ایستادم و بعد از سلام و بوسیدن ضریح شروع به خواندن زیارت عاشورا کردم، آن قدر ذوق زده شده بودم، که اشک از چشمانم جاری شد.بعد از خواندن زیارت عاشورا ساعت تقریبا 3.5 شب شده بود؛ دوست نداشتم از جلوی ضریح بلند شوم، ولی مجبور بودم بروم، دو رکعت نماز خواندم و هدیه به آقا امام حسین کردم، و پیش دوستم که در صحن دیگری منتظرم بود رفتم؛ کم کم برای اقامه نماز صبح آماده شدیم و چه زیبا جلوه ای بود، نماز جماعت در صحن آقا امام حسین.گویا اینجا خود بهشت است، دوست نداشتم سر از سجاده بردارم.آسمان صحن طلایی و زمین طلایی گرداگرد صحن ضریح همه پوشیده از فرش بود و همه جا بوی معطر خاصی به مشام می رسید، نماز صبح حرم جلوه دیگری داشت که قابل وصف نیست...

بعد از نماز صبح و مراسم وداع با آقا امام حسین و حضرت عباس به سمت سامرا حرکت کردیم.در مسیر انبوهی از نخلستان ها دیده می شد؛ با ورود به سامرا؛ به زیارت امام حسن عسکری، امام هادی، نرجس خاتون و حکیمه خاتون عمه آقا امام زمان مشرف شدیم، بعد از آن به زیارت عموی آقا امام زمان که معروف به سید محمد هست، مشرف شدیم، مردم آنجا بسیار به عموی آقا امام زمان ارادت داشتند، می گفتند بسیار حاجت می دهد و کسی نمی تواند در محضر ایشان قسم دروغ بخورد.مردم گروه گروه شمع روشن می کردند و پارچه سبز تبرک می کردند. بعد از زیارت به سرداب آقا امام زمان مشرف شدیم، که بعد از زیارت و اقامه نماز و صرف ناهار به سمت کاظمین راهی شدیم. تقریبا شب بود که به کاظمین رسیدیم. با کمی استراحت و صرف شام به سمت حرم امام جواد و امام کاظم حرکت کردیم. فقط 2 ساعت برای زیارت فرصت داشتیم، چون ساعت 11 شب حرم بسته می شد، مجبور بودیم خیلی زود زیارت را انجام بدهیم.در کاظمین حال و هوای مشهد بود؛ گویا عطر پدر از دیوارهای حرم، شنیده می شد، همه جا بوی مشهد، بوی باب الرضا می آمد، چه صفایی دارد از درب باب الجواد، وارد حرم شدن.ضریح کوچکی که عطر پدر می دهد؛ پدر و پسر گویا مثل هم هستند.در صحن امام جواد و امام کاظمین که راه می رفتیم، جلوه های آقایم امام رضا دیده می شد، همه صحن و سرای حرم درست مثل حرم آقایم امام رضا بود.خادمان همه لباس هایی یک دست و زیبا پوشیده بودند.همه در و دیوار نشان از پسر می داد.چه زیبا حرمی بود.مردم گروه گروه به زیارت آقا امام جواد و امام کاظم می آمدند، مادرها فرزندان چند ماهه خود را برای ارادت به سمت ضریح می آوردند، نمی دانم چه حکمتی دارد که با همه زیارت ها، از نجف تا کربلا، بیشترین حرمی که مردم فرزند چند ماهه و چند ساله خود را برای ارادت به حرم می آوردند، حرم آقا امام کاظم و امام جواد بود گویا آقا به فرزندان نظری خاص دارند. بعد از زیارت، دلم هوای مشهد کرده بود، روح ام پرواز به سوی حرم پدر کرده بود با این حال مجالی نبود، وقت برگشت به سمت هتل بود و ما راهی هتل شدیم تا فردا صبح پس از وداع با امام کاظم و امام جواد به سمت فرودگاه راهی شویم و با دلی پر از آرزو به امید بازگشتی دوباره به سر منزل خود برگردیم.

فردا صبح؛ بعد از دعای وداع، به سمت فرودگاه حرکت کردیم، ساعت تقریبا حدود 10 صبح بود.دوست نداشتم از این شهر و دیار بروم، گویا به این شهر تعلق داشتم ولی باید برگشت، تلخ ترین لحظه عمرم را طی می کردم.مدت زیادی طول نکشید به فرودگاه رسیدیم، بعد از صرف ناهار و اقامه نماز برای تحویل چمدان ها آماده شدیم چمدان ها را تحویل دادیم و در صف بررسی مدارک منتظر بودیم، دلم گرفته بود که چرا باید برگردیم و چه زود گذشت،اگر لحظه ای از عمرم باقی مانده باشد، تنها آروزیم فقط برگشت به این سفر خواهد بود.در حین این فکرها بودم که ناگهان کبوترهایی را دیدم که وارد سالن انتظار فرودگاه شدند، نمی دانم از وسط بیابانی به این گستردگی این کبوترها از کجا آمده بودند و به سمت ما قدم بر می داشتند، احساس کردم کبوترهای حرم هستند، چرا که آرامش خاصی داشتند، گویا کبوترهای آقایم حضرت علی به بدرقه ما آمده اند تا با زبان بی زبانی بگویند باز هم به اینجا بگردید.ما را فراموش نکنید.اشک در چشمانم حلقه زد و از خداوند خواستم، خدایا مجدد توفیق زیارت به ما عطا کنید. از نجف تا کاظمین مثل یک رویا بود،ای کاش هیچ وقت این رویا تمام نمی شد.

حالا من در ایران هستم و هر شب آرزوی رفتن به کربلا و زیارت مولایم، خواب سنگین را از من گرفته و هر شب خواب زیارت می بینم،به امید آنکه؛ شاید؛ دوباره به دیدارشان مشرف شوم...


ارسال نظر