.تاريخچه مسجد جمکران
آن چه مسلّم
است، اين است که اين مسجد، بيش از يکهزار سال پيش به فرمان حضرت بقيّةاللَّه،
أرواحنا فداه، در بيداري، - نه در خواب - تأسيس گرديد و در طول قرون و اعصار،
پناهگاه شيعيان و پايگاه منتظران و تجلّيگاه حضرت صاحب الزّمان عليه السلام بوده
است.
علاّمهي بزرگوار، ميرزا حسين نوري، (متوفّاي 1320 هجري) در کتاب ارزشمند نجم
ثاقب - که به فرمان ميرزاي بزرگ، آن را تأليف کرد و ميرزاي شيرازي، در تقريظ خود،
از آن ستايش فراوان کرد و نوشت: ((براي تصحيح عقيده خود، به اين کتاب مراجعه کنند
تا از لمعانِ انوار هدايتاش، به سر منزل يقين و ايمان برسند)) -[1]تاريخچهي
تأسيس مسجد مقدّس جمکران را به شرح زير آورده است:
شيخ فاضل، حسن بن محمّد بن حسن قمي، معاصر شيخ صدوق، در کتاب تاريخ قم از کتابِ
مونس الحزين في معرفة الحقّ و اليقين - از تأليفات شيخ صدوق - بناي مسجد جمکران را
به اين عبارت نقل کرده است:
شيخ عفيف صالح حسن بن مُثله جمکراني ميگويد:
شب سهشنبه، هفدهم ماه مبارک رمضان 393 هجري،[2]
در سرايِ خود خفته بودم که جماعتي به درِ سراي من آمدند. نصفي از شب گذشته بود.
مرا بيدار کردند و گفتند: (( برخيز و امر امام محمّد مهدي صاحب الزّمان[3]،
صلوات اللَّه عليه، را اجابت کن که ترا ميخواند )).
حسن بن مثله ميگويد: ((من، برخاستم و آماده شدم)). چون به درِ سراي رسيدم، جماعتي
از بزرگان را ديدم. سلام کردم. جواب دادند و خوشامد گفتند و مرا به آن جايگاه که
اکنون مسجدِ ( جمکران ) است، آوردند.)).
چون نيک نگاه کردم، ديدم تختي نهاده و فرشي نيکو بر آن تخت گسترده و بالشهاي نيکو
نهاده و جواني سيساله، بر روي تخت، بر چهار بالش، تکيه کرده، پيرمردي در مقابل او
نشسته، کتابي در دست گرفته، بر آن جوان ميخواند.
بيش از شصت مرد که برخي جامه سفيد و برخي جامه سبز بر تن داشتند، بر گرد او روي
زمين نماز ميخواندند.
آن پيرمرد که حضرت خضر عليه السلام بود، مرا نشاند و حضرت امام عليه السلام مرا به
نام خود خواند و فرمود: (( برو به حسن بن مسلم[4]
بگو: ((تو، چند سال است که اين زمين را عمارت ميکني و ما خراب ميکنيم. پنج سال
زراعت کردي و امسال ديگرباره شروع کردي، عمارت ميکني. رخصت نيست که تو ديگر در
اين زمين زراعت کني، بايد هر چه از اين زمين منفعت بردهاي، برگرداني تا در اين
موضع مسجد بنا کنند.))
به حسن بن مسلم بگو: ((اين جا، زمين شريفي است و حقتعالي اين زمين را از زمينهاي
ديگر برگزيده و شريف کرده است، تو آن را گرفته به زمين خود ملحق کردهاي! خداوند،
دو پسر جوان از تو گرفت و هنوز هم متنبّه نشدهاي! اگر از اين کار بر حذر نشوي،
نقمت خداوند، از ناحيهاي که گمان نميبري بر تو فرو ميريزد.))
حسن بن مثله عرض کرد: ((سيّد و مولاي من! مرا در اين باره، نشاني لازم است؛ زيرا،
مردم، سخن مرا بدون نشانه و دليل نميپذيرند .)).
امام عليه السلام فرمود: (( تو برو رسالت خود را انجام بده. ما، در اين جا، علامتي
ميگذاريم که گواه گفتار تو باشد. برو به نزد سيّد ابوالحسن، و بگو تا برخيزد و
بيايد و آن مرد را بياورد و منفعت چند ساله را از او بگيرد و به ديگران دهد تا
بناي مسجد بنهند، و باقي وجوه را از رهق [5]به
ناحيه اردهال که ملک ما است، بياورد، و مسجد را تمام کند، و نصفِ رهق را بر اين
مسجد وقف کرديم که هر ساله وجوه آن را بياورند و صرف عمارت مسجد کنند.
مردم را بگو تا به اين موضع رغبت کنند و عزيز بدارند و چهار رکعت نماز در اين جا
بگذارند: دو رکعت تحيّت مسجد، در هر رکعتي، يک بار (( سورهي حمد )) و هفت بار
سوره (( قل هو اللَّه احد )) [ بخوانند ] و تسبيح رکوع و سجود را، هفت بار
بگويند.
و دو رکعت نماز صاحب الزّمان بگذارند، بر اين نسق که در [ هنگام خواندن سوره ]حمد
چون به (( إيّاک نعبد و إيّاک نستعين )) برسند، آن را صد بار بگويند، و بعد از آن،
فاتحه را تا آخر بخوانند. رکعت دوم را نيز به همين طريق انجام دهند. تسبيح رکوع و
سجود را نيز هفت بار بگويند. هنگامي که نماز تمام شد، تهليل (يعني، لا إله إلاّ
الله )[6]
بگويند و تسبيح فاطمه زهرا عليها السلام را بگويند. آن گاه سر بر سجده نهاده، صد
بار صلوات بر پيغمبر و آلش، صلوات اللَّه عليهم، بفرستند .)).
و اين نقل، از لفظ مبارک امام عليه السلام است که فرمود:
فَمَنْ صَلاَّهُما، فَکَأَنَّما صَلّي فِي الْبَيْتِ الْعَتيقِ ؛
هر کس، اين دو رکعت [ يا اين دو نماز ] را بخواند، گويي در خانهي کعبه آن را
خوانده است ..
حسن بن مثله ميگويد: ((در دل خود گفتم که تو اين جا را يک زمين عادي خيال ميکني،
اين جا مسجد حضرت صاحب الزّمان عليه السلام است.)).
پس آن حضرت به من اشاره کردند که برو!
چون مقداري راه پيمودم، بار ديگر مرا صدا کردند و فرمودند: (( در گلّه جعفر
کاشاني - چوپان - بُزي است، بايد آن بز را بخري. اگر مردم پولش را دادند، با پول
آنان خريداري کن، وگرنه پولش را خودت پرداخت کن. فردا شب آن بز را بياور و در اين
موضع ذبح کن. آن گاه روز چهارشنبه [7]هجدهم
ماه مبارک رمضان، گوشت آن بز را بر بيماران و کساني که مرض صعبالعلاج دارند،
انفاق کن که حق تعالي همه را شفا دهد.
آن بز، ابلق است. موهاي بسيار دارد. هفت نشان سفيد و سياه، هر يکي به اندازهي يک
درهم، در دو طرف آن است که سه نشان در يک طرف و چهار نشان در طرف ديگر آن است .)).
آن گاه به راه افتادم. يک بار ديگر مرا فرا خواند و فرمود: (( هفت روز يا هفتاد
روز در اين محلّ اقامت کن )).[8]
حسن بن مثله ميگويد: ((من، به خانه رفتم و همه شب را در انديشه بودم تا صبح طلوع
کرد. نماز صبح خواندم و به نزد علي منذر رفتم و آن داستان را با او در ميان نهادم.
همراه علي منذر، به جايگاه ديشب رفتيم. پس او گفت: ((به خدا سوگند که نشان و
علامتي که امام عليه السلام فرموده بود، اين جا نهاده است و آن، اين که حدود مسجد،
با ميخها و زنجيرها مشخصّ شده است.)).
آن گاه به نزد سيّد ابوالحسن الرّضا رفتيم. چون به سراي وي رسيديم، غلامان و
خادمان ايشان گفتند:
((شما از جمکران هستيد؟)). گفتيم: ((آري.)). پس گفتند: (( از اوّل بامداد، سيّد
ابوالحسن در انتظار شما است .)).
پس وارد شدم و سلام گفتم. جواب نيکو داد و بسيار احترام کرد و مرا در جاي نيکو
نشانيد. پيش از آن که من سخن بگويم، او سخن آغاز کرد و گفت: ((اي حسن بن مثله! من
خوابيده بودم. شخصي در عالم رؤيا به من گفت:
(( شخصي به نام حسن بن مثله، بامدادان، از جمکران پيش تو خواهد آمد. آن چه بگويد،
اعتماد کن و گفتارش را تصديق کن که سخن او، سخن ما است. هرگز، سخن او را ردّ نکن
.)). از خواب بيدار شدم و تا اين ساعت در انتظار تو بودم.
حسن بن مثله، داستان را مشروحاً براي او نقل کرد. سيّد ابوالحسن، دستور داد بر
اسبها زين نهادند. سوار شدند. به سوي دِه (جمکران) رهسپار گرديدند.
چون به نزديک دِه رسيدند، جعفر شبان را ديدند که گلّهاش را در کنار راه به چرا
آورده بود. حسن بن مثله، به ميان گلّه رفت. آن بز که از پشت سرِ گلّه ميآمد، به
سويش دويد. حسن بن مثله، آن بز را گرفت و خواست پولش را پرداخت کند که جعفر گفت:
(( به خدا سوگند! تا به امروز، من اين بز را نديده بودم و هرگز در گلّه من نبود،
جز امروز که در ميان گلّه، آن را ديدم و هر چند خواستم که آن را بگيرم، ميسّر نشد.
)).
پس آن بز را به جايگاه آوردند و در آن جا سر بريدند.
سيد ابوالحسن الرّضا به آن محلّ معهود آمد و حسن بن مسلم را احضار کرد و منافع
زمين را از او گرفت.
آن گاه وجوه رهق را نيز از اهالي آن جا گرفتند و به ساختمان مسجد پرداختند و سقف
مسجد را با چوب پوشانيدند.
سيّد ابوالحسن الرّضا، زنجيرها و ميخها را به قم آورد و در خانهي خود نگهداري
کرد. هر بيمار صعب العلاجي که خود را به اين زنجيرها ميماليد، در حال، شفا
مييافت.
ابوالحسن محمّد بن حيدر گفت: ((به طور مستفيض شنيدم، پس از آن که سيّد ابوالحسن
الرّضا وفات کرد و در محلّهي موسويان ( خيابان آذر فعلي ) مدفون شد، يکي از
فرزنداناش بيمار گرديد. داخل اطاق شده سرِ صندوق را برداشت زنجيرها و ميخها را
نيافت.)).
[1]. اين تقريظ، در آغاز نجم ثاقب چاپ شده است. دست خطّ ميرزاي بزرگ، در
کتابخانهي آستان قدس، در يکي از نسخ خطّي کتاب، به شمارهي 9361 موجود است.
[2]. ميرزاي نوري، استظهار کردهاند که رقم ((393 هجري)) تصحيف شده و صحيح آن
((373 هجري)) است. (جنّة المأوي، ص 47؛ نجم ثاقب، ص 215؛ مستدرک: ج 3، ص 447 ).
[3]. هرچند راوي اين خبر شيخ صدوق، معتقد است که در زمان غيبت، نبايد نام اصلي حضرت بقيّة اللَّه تلفّظ شود، ولي در اين جا، براي رعايت امانت در نقل، به طور صريح آورده است
[4]. به جاي ((حسن بن مسلم))، در نجم ثاقب و جنّة المأوي، (( حسن مسلم )) آمده، ولي در مستدرک ج 3، ص 432 ، (( حسن بن مسلم )) تعبير شده است. البته، نتيجه، مساوي است، و حذف واژهي (( بن )) در نامها، شايع است.
[5]. رهق، نام روستايي است در دَه فرسخي قم در مسير کاشان، که تا زمان ما، آباد است. [ مستدرک ج 3، ص 432 ].
[6]. مرحوم نوري، معتقد است که بايد: (( لاالهالاّاللَّه وحده وحده )) گفته
شود. [ بحار، ج 53، ص 231 ].
[7]. کلمهي (( چهارشنبه )) در نجم ثاقب افتاده، ولي در جنة المأوي و انوار المشعشعين آمده است. و اگر در متن هم نيامده بود، از بررسي متن استفاده ميشد؛ زيرا، به طوري که در متن داستان تصريح شده، ديدار، در شب سهشنبه، شب هفدهم رمضان بوده است، پس شب هجدهم، شب چهارشنبه، و روز هجدهم روز چهارشنبه خواهد بود.
[8]. ما، اين تعبير را از جنّة المأوي نقل کرديم، ولي در نجم ثاقب چنين آمده
است: (( هفتاد روز يا هفت روز، ما اين جاييم )) (نجم ثاقب، ص 214 ).
با توجّه به اين که اين ملاقات در شب هفدهم رمضان بود، اگر آن را بر هفت حمل کني،
بر شب بيست و سوّم رمضان منطبق ميشود که شب قدر است، و اگر بر هفتاد روز حمل کني
بر بيست و پنجم ذوالقعده منطبق ميشود که آن نيز روز مبارکي است .