کرامات و معجزات

.کرامات و معجزات

پناه آوردن گنجشک

سلیمان بن جعفر گوید: نزد حضرت رضا علیه السلام در باغ بودم که ناگهان گنجشکی نزد حضرت آمد و شروع کرد به سر و صدا. حضرت فرمود: می دانی چه می گوید؟ عرض کردم: نه، خدا و رسول او و فرزند رسول او داناترند. فرمود: می گوید ماری می خواهد جوجه های او را بخورد. این عصا را بردار و به این خانه برو و مار را بکش. وی می گوید: داخل خانه شدم، دیدم ماری در حال حرکت بود، آن را کشتم.[1]

رعایت مصلحت در نام گذارى‏

احمد بن عمر مى‏گوید: در حالى که همسرم حامله بود، از منزل خارج شدم و خدمت امام رضا علیه السلام رسیدم، عرض کردم: همسرم حامله مى‏باشد، دعا بفرما خداوند پسرى به من عطا نماید. حضرت فرمود: او پسر است و نامش را «عمر» بگذار. گفتم: تصمیم گرفتم نامش را «على» بگذارم و به خانواده‏ام هم گفته‏ام که نامش را «على» بگذارند.

حضرت فرمود: نه، اسمش را «عمر» بگذار. پس به کوفه آمدم و دیدم همسرم پسرى به دنیا آورده و نامش را «على» گذاشته است، من اسمش را (به جهت امتثال امر حضرت) عوض کردم و عمر گذاشتم.

همسایه‏ها (که در عقیده با من موافق نبودند) به من گفتند: دیگر، چیزهایى را که درباره تو مى‏گویند تصدیق نمى‏کنیم. پس فهمیدم که امام علیه السلام مصلحت مرا بهتر از خودم مى‏دانسته است.[2]

معجزه اى از امام رضا (ع) و مجسم شدن عكسها

صدوق رحمة الله عليه در عيون اخبار الرضا[3] (ع) نقل مى‏ كند:

در عهد مأمون عباسى كه حضرت رضا (ع) وليعهد بود، باران قطع گرديد، مأمون از آن حضرت خواست درباره باران دعا كند، امام فرمود: روز دوشنبه چنين خواهم كرد، رسول خدا (ص) ديشب با اميرالمؤمنين به خواب من آمد و فرمود: روز دوشنبه به صحرا برو و از خدا باران بطلب كه خدا بر آنها باران خواهد فرستاد...

امام به صحرا رفت و از خدا باران خواست، باران آمد و احتياج مردم رفع گرديد.

امام جواد صلوات الله عليه فرمود: بعضى از بدخواهان پدرم، به مأمون گفتند: يا اميرالمؤمنين! به خدا پناه كه تو شرافت عميم و افتخار بزرگ خلافت را از خاندان بنى عباس به خاندان علويان منتقل كنى!! بر عليه خود و خانواده‏ات اقدام كردى. اين جادوگر و فرزند جادوگران را آوردى، و او را پس از آن كه گمنام بود ميان مردم شهرت دادى، آوازه‏ اش را بلند كردى.

دنيا را با اين جادو كه در وقت دعايش باران آمد، پر كرد. مرا واهمه گرفت كه خلافت را ازخاندان عباسى خارج گرداند، حتى وحشت كردم كه با سحر خود نعمت شما را زايل نموده و بر مملكت تو شورش بر پا دارد، آيا كسى بر عليه خود چنين جنايتى كرده است؟!!

مأمون گفت: اين مرد در پنهانى مردم را به سوى خويش دعوت مى‏ كرد، خواستيم او را وليعهد خود گردانيم تا مردم را به سوى ما دعوت نمايد و مردم بدانند كه اهل حكومت و خلافت (دنيا دوست) است و آنان كه به وى فريفته شده‏ اند بدانند كه در ادعاى خود از تقوا و فضيلت و زهد صادق نيست! خلافت مال ما است نه مال او، ولى ترسيديم كه اگر او را به حال خود رها كنيم، براى ما از جانب او وضعى پيش بيايد كه جلوگيرى نتوانيم كرد.

واكنون كه كرده خود را كرديم و به خطاى خود پى برديم، مسامحه در كار وى ابداً روا نيست، ولى مى‏ خواهيم بتدريج او را در نزد رعيت چنان بنمايانيم كه بدانند لياقت حكومت ندارد، آنوقت ببينيم با چه راهى بلاى او را از سر خود مى‏ توانيم قطع نماييم.

آن مرد گفت: يا اميرالمؤمنين! مجادله با او را به عهده من بگذاريد، تا خود و يارانش را مغلوب نمايم و احترام و عظمت او را پايين آورم، اگر هيبت تو در سينه‏ ام نبود او را سر جاى خودش مى‏ نشاندم. و بر مردم آشكار مى كردم كه از لياقت ولايت عهدى كه به او تفويض كرده ‏اى قاصر است.

مأمون گفت: چيزى براى من محبوبتر از اين كار نيست كه به او اهانت و از قدرتش كاسته گردد، گفت: پس بزرگان مملكت، فرماندهان، قضات، و بهترين فقهاء را جمع نماييد، تا منقصت او را در پيش آنها روشن كنم، تا از مقامى كه او را در آن قرار داده‏ اى پايين آيد.

مأمون نامبردگان را جمع كرد، و در صدر مجلس نشست و حضرت رضا (ع) را در مقام ولايت عهدى در طرف راست خود نشانيد، پس از رسميت جلسه، آن شخص كه از طرف مأمون مطمئن بود، شروع به سخن كرد و گفت: مردم از شما بسيار حكايات نقل مى‏ كنند. و در تعريف شما افراط كرده ‏اند، بطورى كه اگر خودتان بدانيد از آنها بيزارى مى‏ كنيد، اولين اينها آن است كه: شما خدا را درباره باران كه عادت باريدن دارد، دعا كرديد و باران آمد، مردم آن را به حساب معجزه ‏اى از شما گذاشتند و نتيجه گرفتند كه در دنيا نظير و مانندى ندارد.

اين اميرالمؤمنين ادام الله ملكه و بقاءه است كه با كسى مقايسه نمى‏ شود مگر آن كه برتر آيد، شما را در محلى قرار داده كه مى‏ دانيد، اين پاسدارى از حق و انصاف نيست كه مجال دهيد دروغگويان بر عليه او و بر له شما بدروغ چيزهايى بگويند كه تكذيب مقام اميرالمؤمنين است!! و شما را از او بالاتر بدانند؟!!!

امام صلوات الله عليه فرمود: بندگان خدا را مانع نمى ‏شوم ازاين كه نعمتهاى خدا را درباره من ياد و حكايت كنند، اما اين كه گفتى: صاحب تو (مأمون) مقام مرا برتر داشت، او مرا قرار نداد مگر در مقامى كه پادشاه مصر، يوسف صديق را در آن قرار داد، حال آن دو را نيز مى ‏دانى (يوسف پيامبر بود و او يك پادشاه مشرك).

در اين وقت آن مرد بر آشفت و گفت: پسر موسى! از حد خود قدم فراتر گذاشتى، كه خداوند بارانى را در وقت معين خود نازل كرد و تو آن را وسيله بلندى مقام خود قراردادى، كه به مقام حمله به ديگران بر آيى؟ گويا معجزه ابراهيم خليل را آورده‏ اى كه سرهاى پرندگان را در دست گرفت و اعضاء آنها را در كوهها پراكنده نمود و به وقت خواندن، آمدند و بر سرهاى خود چسبيدند و شروع به پرواز كردند؟!!!

اگر راستگويى اين دو عكس شير را كه در مسند خليفه هستند زنده كن و بر من مسلط گردان، در اين صورت معجزه ‏اى براى تو خواهد بود، اما باران كه با دعاى تو آمد، تو از ديگران در اين كار برتر نيستى. امام صلوات الله عليه از جسارت آن خبيث برآشفت و به دو عكس شير فرياد كشيد: اين فاجر را بگيريد، پاره كنيد، از او عينى و اثرى نگذاريد. در دم آن دو عكس به دو شير ژيان مبدل شدند، و آن خبيث را گرفته و خرد كردند و خوردند و خونش را كه ريخته بود ليسيدند، مردم با حيرت به اين منظره نگاه مى‏ كردند. آنگاه آن دو شير محضر حضرت آمده و گفتند: يا ولى الله فى ارضه! ديگر چه فرمانى دارى، مى ‏خواهى مأمون را نيز مانند او به سزايش برسانيم.

مأمون از شنيدن اين سخن بي هوش گرديد، امام فرمود: در جاى خويش بايستيد. بعد فرمود: بر صورت مأمون گلاب پاشيدند، به حال آمد، شيران عرض كردند: مى‏ فرماييد او را به رفيقش ملحق سازيم؟ فرمود: نه، خداوند عز و جل را تدبيرى است كه به سر خواهد برد(اجازه نداده از ولايت تكوينى هر استفاده‏ اى را بكنيم).

گفتند: پس فرمانت چيست؟ فرمود: برگرديد به حالت اولى خود، آن دو شير در دم مبدل به عكس شده و در روى مسند قرار گرفتند.

مأمون گفت: خدا را حمد مى‏ كنم كه مرا از شر حميدبن مهران خلاص كرد (آن مرد خبيث)، بعد گفت: يابن رسول الله! خلافت مال جد شما بود، سپس از آن شماست اگر مى ‏خواهى آن را به شما تحويل بدهم، امام فرمود: اگر خلافت را مى‏ خوستم در عدم قبول آن با تو منازعه نمى‏ك ردم و از تو آن را نمى‏ خواستم، زيرا خداوند از اطاعت مخلوقش به من عطا فرموده مانند آن را كه با چشم ديدى كه چگونه آن دو تصوير به شير مبدل شدند.

ولى جهال بنى آدم از من طاعت ندارند، آنها هر چند در اين كار زيانكار شده اند ولى خدا را در تدبير آنها مشيتى است، مرا امرفرموده بر تو اعتراضى نكنم و كارى را كه كردم بر تو ننمايم، چنان كه به يوسف (ع) نيز درباره پادشاه مصر چنان فرمان داده بود...

نگارنده گويد: در اين كار ابداً شگفتى نيست، آن مانند مبدل شدن عصاى موسى به اژدهاست. امام (ع) ولايت تكوينى داشت و خدا او را چنين قدرتى داده بود، چنان كه عيسى (ع) نيز نظير آن را انجام داد. در بعضى نقلها ديده ‏ام كه مأمون به آن حضرت گفت: دعا كنيد كه آن مرد زنده شود، فرمود: اگر عصاى موسى جادوها را پس مى ‏داد، اينها نيز آن مرد را پس مى‏ دادند. [4]



[1]. بصائر الدرجات، ص365؛بحارالانوار، ج49، ص88.

[2] . ‏قطب راوندى‏، سعید بن عبد الله، الخرائج و الجرائح (جلوه‏هاى اعجاز معصومین علیهم السلام)، مترجم: محرمى، غلام حسن، ص ۲۹۰ و ۲۹۱٫

[3] .عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‏2، ص: 169

[4] .قرشی ، علی اکبر، خاندان وحى، ص 570– 604، چاپ اول، تهران، دار الکتب اسلامیه، 1368