گلبرگى از كرامات حضرت عباس
مرحوم حاج شيخ مرتضى حائرى، در دست نوشتههاى خويش، كرامتى از حضرت عباس عليه السلام درباره پدرش حضرت آيتاللَّه شيخ عبدالكريم حائرى، مؤسس حوزه علميه قم، بيان كرده است. او مىنويسد:
پدرم در اثر بيمارى سختى بسترى شدند. پزشكان مختلفى را براى درمان ايشان آورديم، ولى حال وى هر روز وخيمتر مىشد تا اينكه به ما فرمودند:
گوسفندى را نذر ساحت مقدس حضرت عباس عليه السلام كنيد و سر ببريد. ما نيز گوسفندى را كشتيم و آن را بين مستمندان تقسيم كرديم، ولى باز هم افاقه نكرد. ايشان پس مدتى متوجه شدند كه بايد همان گوسفندى كه هنگام نذر كردن در نظر داشتهاند، ذبح مىكردند، ولى ما گوسفند ديگرى را قربانى كرده بوديم. بعد از آن، همان گوسفند را يافته، سر بريديم. اين نذر سبب بهبودى سريع ايشان شد و آثار بيمارى كاملًا از بين رفت.[1]مرحوم آيتاللَّه العظمى مامقانى رحمه الله مجتهد بزرگ نجف اشرف (متوفاى 1323 ه. ق) كه از دانشمندان بزرگ اسلامى در زمان خود بوده و داراى آثار برجستهاى از جمله شرح مكاسب محرمه است، نقل مىكند:
در تجزيه و تحليل يكى از مسائل باب ارث كه احتياج زيادى به محاسبه داشت، درماندم. هر چه سعى كردم، نتوانستم آن مسئله را حل كنم. ناچار دست توسل به بىكرانه دانشها، اهل بيت اطهار عليهم السلام زدم و آن گاه به حضرت عباس عليه السلام متوسل شدم و عرض نيازمندى فراوانى كردم.
شب، در عالم رؤيا حضرت را در خواب ديدم. ايشان پاسخ آنمسئله فقهى دشوار را به من گفت، سپس از من پرسيد: مىدانى چرا نتوانستى آن مسئله را حل كنى؟ پاسخ دادم: خير. فرمود: چون براى لحظهاى دچار خود بزرگبينى شدى و از انديشهات گذشت كه گذشتگان ما كه محاسبات رياضى بلد نبودند، چطور اينگونه مسئلهها را حل مىكردند؟ همين سبب گرفتارى تو شد و خدا هم خواست با اين مسئله آگاهت كند.[2]مرحوم آيت اللَّه العظمى مرعشى نجفى رحمه الله به نقل از يكى از علماى بزرگ نجف مىگويد:
مشكل بزرگى برايم پيش آمد و طبق معمول، كبوتر نياز به سوى پرچين نيايش پرواز دادم و براى حاجت روا شدن به مسجد جمكران رفتم و از امام زمان (عج) خواستم تا از خدا بخواهد مشكلم را حل كند. چندين بار به مسجد جمكران مشرّف شدم، ولى هيچ نتيجهاى نگرفتم. روزى هنگام نماز گزاردن آنجا، دلم شكست و بعد از نماز خدمت امام زمان (عج) عرض كردم: آيا جايز است كه در منزل شما و در مسجد شما باشيم، ولى پاسخ مرا ندهيد؟ آيا درست است در منزل شما به ديگرى متوسل شوم؟
شما امام من هستيد. درست نيست با وجود امام، من به علمدار امام حسين عليه السلام متوسل شوم و او را شفيع قرار دهم!
از شدت ناراحتى، بعد از نماز، در حال خواب و بيدارى فرو رفتم. ناگهان وجود تابنده امام زمان (عج) را زيارت كردم. بىاختيار سلام دادم. حضرت با محبت پاسخ داد و فرمود: نه تنها با وجود من، توسل تو به عباس عليه السلام ناپسند نيست، بلكه خوشحال هم مىشوم و خودم تو را براى توسّل به او راهنمايى مىكنم كه چگونه حاجت خود را از او بگيرى؛ زيرا او مقام بلندى نزد ما دارد. هر گاه از او حاجت خواستى،بگو: «يا ابَا الْغَوْثِ ادْرِكْنِى»؛ «اى فريادرس كمكم كن![3] «بيمارىام قابل معالجه نبود. همه پزشكانى كه مرا معالجه كردند، از بهبودى من نااميد بودند. ديگر نبايد حرف مىزدم؛ چون بيمارىام را تشديد مىكرد. سرطان حنجره هيچ علاجى نداشت و من فقط بايد با پرهيز از سخن گفتن، با اين درد كنار مىآمدم، ولى خيلى برايم سخت بود. چون من يكى از سخنرانان شهر بودم و از دوستى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله براى مردم مىگفتم و در شبهاى محرم و ماه رمضان از حنجرهام براى اهل بيت عليهم السلام كار مىكشيدم، اينكه ديگر نبايد به سبب بيمارىام سخنرانى كنم، بيشتر ناراحتم مىكرد.
نااميدانه از تهران به شهر خود برگشتم. در راه چيزى به سنگينىِ بغض، گلويم را فشار مىداد. من از خدمتگزارى به اهل بيت عليهم السلام و سخنرانى براى آنان محروم شده بودم. روزها به سختى در كنج خانه مىگذشت. محرم نزديك مىشد و ناراحتى من از وضع جسمانىام بيشتر. مردمى كه از اطراف براى شركت در مجلس سخنرانى من و گفتن مصيبتهاى اهل بيت عليهم السلام شركت مىكردند، امسال جاى مرا خالى خواهند ديد.
روزى در بستر افتاده بودم كه مطلب مهمى از ذهنمگذشت. در كتاب العباس عليه السلام مرحوم مُقرّم خوانده بودم:
اگر كسى حاجتى داشته باشد و متوسل به حضرت امّ البنين عليها السلام، مادر قمر بنىهاشم عليه السلام شود و روز شنبه را هم به نيت ايشان روزه بگيرد، حاجتش برآورده خواهد شد.
در همان لحظه توسلى پيدا كردم و نذرى هم نموده و به حضرت امّ البنين عليها السلام عرض كردم: خانم، من هر سال در چنين شبى براى مردم از فرزند برومند تو مىگفتم و اشك مىريختم، ولى امسال در بستر بيمارى افتادهام و از سخن گفتن منعِ پزشكى شدهام، خودت عنايتى كن!
نماز مغرب و عشا را خواندم و بىاختيار به سمت مسجد، به راه افتادم. مردم كه از وضعيت جسمى من آگاهى داشتند، به محض اينكه مرا ديدند، گريه كردند.
من هم از اينكه نمىتوانستم صحبت كنم، متأثر شدم، ولى پس از آنكه وارد مسجد شدم، بىاراده به سمت منبر حركت كردم و از پلههاى آن بالا رفته و بر منبر نشستم.
خودم هم نمىدانستم براى چه بالاى منبر مىروم و چه مىخواهم بگويم. بسم اللَّه را گفتم و بدون هيچ گونه آمادگى قبلى، يك ساعت و نيم با صداى بلند صحبت كردم و بدون اينكه به بيمارىام توجه كنم، فقط كَرم و احسان حضرت اباالفضل عليه السلام را مجسّم كردم و براى مردم سخنرانى نمودم.
پس از سخنرانى، تازه متوجه كسالتم شدم و ديدم كههيچ اثرى از بيمارى در من نيست. فهميدم كه توسلّم نتيجه داده، شفا گرفتهام و تا امروز كه سى سال از آن جريان مىگذرد، هيچ اثرى از سرطان حنجره در من نيست».[4] «مرحوم آيتاللَّه العظمى ميرزا مهدى شيرازى رحمه الله از بزرگان دوره خود و داراى تأليفات و شاگردان فراوانى بوده است. او در اواخر عمر شريف خود به ناراحتى كبد- حدود هشت سال پيش از فوت- مبتلا شد. ناراحتى او به حدى بود كه حتى خوابيدن هم برايش مقدور نبود و مدام در رنج به سر مىبرد.
يكى از شبهاى ماه مبارك رمضان به عيادتش رفتم و ديدم كه وضع جسمى او بسيار وخيم است، ولى دائم شكر و سپاس خدا را به جاى مىآورد و صبر مىكرد. من داماد او بودم و از وضعش بسيار ناراحت شده و وقتى از پيش او رفتم، به حرم مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف شدم. حرم خيلى خلوت بود. شايد به تعداد انگشتان دست، مردم در حرم حضور داشتند. كنار ضريح نورانى حضرت نشستم و متضرعانه شبكههاى ضريح را در دست فشردم و حضرت را به درگاه خدا شفيع قرار دادم. عاجزانه در حال توسل بودم و اشكمىريختم كه ناگهان صداى غرّش بلند و عجيبى به گوشم رسيد. كمى ترسيدم و باز به توسل پرداختم، ولى باز هم آن صدا را شنيدم. ترس عجيبى در دلم سايه انداخته بود و گويى فقط من اين صدا را مىشنيدم.
بىاختيار بلند شدم و به طرف خانه رفتم. حتى سحرى هم نتوانستم بخورم.
نماز صبح را خواندم، ولى هر كار كردم كه چند لحظهاى بخوابم، خواب به چشمم راه نمىيافت. پس از مدتى، لحظهاى چشمانم روى هم رفت و در عالم رؤيا نامهاى كه دو سطر بيشتر نداشت، به من دادند كه مضمون آن اين گونه بود: ما براى ميرزا مهدى شفاعت كرديم و خدا او را شفا خواهد داد. با ترس از خواب پريدم. بدنم مىلرزيد. خدمت مرحوم شيرازى رسيدم و جريان را تعريف كردم. او نيز منقلب شد و گريه كرد. پس از آن، ديگر اثرى از ناراحتى در كبد او ديده نشد و تا هنگام فوت، هيچ ناراحتى خاصى پيدا نكرد».[5] «تيرماه سال 68 بود كه در بيمارستان فيروز آبادى به علت عارضه چشم بسترى بودم. يك شب كه در اثر مصرف داروهاى مختلف خوابم نمىبرد، به من قرص خوابآور دادند، ولى نخوردم و گفتم ذكر گفتن از قرصخواب بهتر است. نيمههاى شب با چشمانى اشكآلود دست توسل به سوى علمدار باوفاى امام حسين عليه السلام دراز كردم و ذكر مخصوص «يا كاشِفَ الْكَربِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَيْنِ اكْشِفْ كَرْبِى بِحَقِّ اخِيكَ الْحُسينِ» را چند مرتبه گفتم و خوابم برد.
نزديك اذان صبح در خواب ديدم حضرت آيتاللَّه سيد صدر الدين صدر رحمه الله (م 1373 ه. ق) به همراه فرزندشان، آيتاللَّه سيد رضا صدر به عيادتم آمدهاند.
ايشان به آقا سيد رضا فرمود: مقدارى پول و يك كتاب به من بدهند. من گفتم به پول احتياجى ندارم. او با اصرار پول و كتاب را داد و بعد فرمود هديه ايشان را بياور. آقا سيد رضا هم يك قطعه طلا به من داد كه روى آن كلمه اللَّه حك شده بود. از خود پرسيدم كه اينها را براى چه به من مىدهند من كه اظهار نياز نكرده بودم؟!
او فرمود: اينها حق توست؛ زيرا تو نام جد ما را بردى. بيدار شدم. صبح دكتر مصطفى بهشتى، پزشك معالجم براى معاينه آمد. [پيش از اين] نظر همه دكترها اين بود كه بينايى من ديگر برنمىگردد و خونريزى داخلى، سبب نابينايى من شده است. دكتر بهشتى سرگرم معاينه شد؛ ولى پس از مدتى با دقت بيشترى معاينه كرد و با تعجب گفت: چه كردهاى؟ اثرى از خونريزى نيست! از روى تعارف گفتم: پيش دكتر بهشتى آمدم!گفت: نخير، بهشتى از اين معالجهها زياد داشته، ولى اين كار من نيست. گفتم: وقتى فهميدم كه ديگر بينايىام را به دست نمىآورم، بسيار ناراحت شدم و با قلبى شكسته به حضرت عباس عليه السلام متوسل شدم. گويا توسل اين بنده ناچيز خود را پاسخى زيبا دادهاند».[6]
[1] ( 1). چهره درخشان قمر بنى هاشم، ص 423.
[2] ( 1). چهره درخشان قمر بنى هاشم، ص 423
[3] ( 1). ابو القربة، ص 181( با تلخيص)
[4] ( 1). شيخ عباس عاشورى به نقل از فرزند آيت اللَّه العظمى گلپايگانى رحمه الله، برگرفته از: چهره درخشان قمر بنى هاشم، ص 417
[5] ( 1). مرحوم آيت اللَّه سيد محمد كاظم قزوينى، چهره درخشان قمر بنىهاشم، ص 481
[6] ( 1). حجتالاسلام شيخ محمد على رسولى اراكى، برگرفته از: چهره درخشان قمر بنى هاشم، ص 471( با تلخيص و تصرف)