سفرنامه عشق

كاروان صبح صادق عرفات از مشهد
شعبان1389
مديركاروان :حسين پيرزاد

سفرنامه اي كه مي خوانيد سفرنامه عشق است و عشق است و عشق.
دختري 36ساله هستم كه زندگي پرفراز و نشيبي داشته ام.دختري كه در تمام سختيها و تنگناهاي زندگي فقط و فقط خدا را داشته ام و خدا و خدا.
دوران نوجواني و جواني را باسه سال بيماري مادر و پرستاري از او تنها با پدر و خواهر و دو برادرسپري كردم و در تمام اين مدت فقط و فقط خدا را داشتيم و بالاخره امام زمان(عج) شفاي مادر را دادند و از آن به بعد بيشتر و بيشتر نسبت به آن حضرت ارادتمند شدم.
ازكودكي بود كه محبت حضرت رسول(ص) در دل كوچك من جاي داشت به طوري كه وقتي در كلاس درس تاريخ اسلام نام حضرت را مي آوردند و از زندگي ايشان سخن مي گفتند اشك از چشمانم سرازير مي شد.
بعداز بيماري مادر خواهر عزيزتر از جانم نزديك4سال سخت بيمارشد و پس از آن پدر دچاربيماري قلبي شدند.من ارادت خاصي به پدر داشتم و همچون محبتي كه حضرت رسول (ص)به فاطمه(س)داشتند پدرنسبت به من داشتند و همان گونه كه حضرت رسول حضرت فاطمه(س)را ام ابيها مي خواندند پدر نيز مرا ام ابيها يعني مادر پدرش خطاب مي كردند..
در تمام اين سالها و اين سختيها و فراز و نشيبهاي زندگي هرلحظه با خودم خدا را مي خواندم و او را صدا مي زدم و اشك مي ريختم و از طرفي متوسل به امام زمان (عج) مي شدم و محبت ايشان هم در دل هر لحظه بيش از بيش جاي مي گرفت. هرجمعه او را مي خواندم و ياد ايشان بودم و از ايشان كمك و ياري مي خواستم. هر وقت از تلويزيون مسجد مقدس جمكران را مي ديدم از ته دل گريه مي كردم و آرزوي رفتن به آن مكان مقدس را داشتم .سالهاي سال بود كه آرزوي رفتن به قم و زيارت مسجدمقدس جمكران را داشتم اما متاسفانه نه امكان رفتن به سفر را داشتم و نه قسمتم مي شد.سه شنبه شبها كه از راديو دعاي توسل مسجد جمكران مستقيم پخش مي شد با چشماني اشك بار به تنهايي و در دل شب گوش مي دادم..
هرسال كه زائران ايراني را كه در مكه و مدينه دعاي كميل و توسل مي خواندند از تلويزيون مي ديدم به حال آنها غبطه مي خوردم و اشك مي ريختم اما هيچ وقت در خود نديدم كه از خدا بخواهم كه اين سفر سراسر عشق را نصيب من كند من كجا مكه كجا؟آخر از من واجبتر مادر بود كه او هم آرزو داشت و دارد به اين سفر معنوي برود.من هيچ وقت حتي در خواب هم از خدا مكه نخواستم در واقع اين سفر براي من حتي درخواب و رويا هم غيرممكن بود نهايت آرزويم زيارت مسجد مقدس جمكران بود.
من دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته ریاضی هستم و در دانشگاه مشغول به تدریس مي‌باشم. مهر ماه سال 88 بود که دیگر تحملم تمام شد و تصمیم گرفتم همراه با دخترخاله‌ام که با ما زندگی مي‌کند امسال نیمه شعبان، هر دو با هم به جمکران برویم. از قضا نیمه شعبان امسال 5 مردادماه و در زمان تعطیلی دانشگاهها بود و فرصت خوبی برای رفتن به زیارت. و از طرفی اردیبهشت ماه بود که شنیدم از طرف دانشگاه برای حج عمره ثبت نام مي‌کنند با شک و تردید موضوع را با مادر در میان گذاشتم و او هم گفت که میتوانی ثبت نام کنی. اما همه جا پیچیده بود که امسال کشور عربستان دختران مجرد را برای حج عمره نمی پذیرد و اجازه ورود به عربستان را به آنها نمی دهد و مشکل دیگر این بود که من استاد حق التدریس دانشگاه بودم و حکم کارگزینی نداشتم و نمی دانستم آیا دختران مجردی که عربستان اجازه ورود به آنها را نداده شامل اساتید مجرد هم می شود یا فقط شامل دانشجویان است. در هر صورت با شک و تردید فراوان و در روز آخر من هم ثبت نام کردم و بعد از آن منتظر نتایج قرعه کشی شدم. اما چون دو مشکل فوق وجود داشت اصلاٌ امیدی به رفتن و برنده شدن در قرعه کشی نداشتم و با خود مي‌گفتم : برفرض هم که اسمم در قرعه کشی در بیاید، مجرد بودن و نداشتن حکم کارگزینی را چه کنم ؟ !!
چند روزی به قرعه کشی مانده بود که نیت کردم و قرآن را باز کردم مي‌خواستم ببینم آیا خدای مهربان مرا دعوت مي‌کند یا خیر ؟ با تعجب و خوشحالی فراوان دیدم که آیه ای از سوره حج آمد که ترجمه آن چنین است : « و مردم را به ادای مناسک حج اعلام کن تا مردم پیاده و سواره از هر راه و هر سوی جمع آیند. » در دل امیدوار شدم و یقین پیدا کردم که امید به خدا خواهم رفت. اما آن دو مشکل از ذهنم بیرون نمی رفت.
بالاخره روز اعلام نتایج بود که خودم به تنهایی به کافی نت رفتم و با کمال ناباوری دیدم در قرعه کشی پذیرفته شده‌ام به عنوان ذخیره. کمی خوشحال شدم اما اصلا امیدوار نبودم با مشکلات بیان شده اجازه رفتن را به من بدهند. موضوع برنده شدن در قرعه کشی را به خانواده‌ام گفتم و آنها نیز خوشحال شدند اما هر کس جز خانواده‌ام موضوع را مي‌فهمید با کمال تأسف به من مي‌گفتند که دختران مجرد را به عمره امسال نمی برند. با این وجود فردای روز قرعه کشی مدارکم را به دانشگاه آزاد بردم و آنها وقتی شنیدند که استاد حق التدریس هستم و حکم کارگزینی ندارم ( که حکم کارگزینی هم جزء مدارک نوشته شده بود ) گفتند شما غیر قانونی ثبت نام کرده اید و استاد رسمی نیستید و نمی توانید بروید. با ناراحتی راهی خانه شدم. چند روز گذشت و روز آخر تحویل مدارک بود که با نماینده ستاد عمره دانشگاه در مشهد تماس گرفتم و موضوع را مطرح کردم و ایشان هم گفتند به هیچ وجه این طور نیست و شما مي‌توانید بروید مدارکتان را هر چه سریعتر بیاورید. و من با خوشحالی مدارک خود را به دانشگاه فردوسی مشهد بردم و به نماینده ستاد عمره دانشگاه در مشهد تحویل دادم و منتظر ماندم تا از زائر ذخیره به زائر اصلی تغییر وضعیت دهم.
حدود 6 سال است که پدرم فوت شدند و تقریبا 6 ماه بعد از فوت ایشان من دچار بیماری تنگی نفس شدید شدم که علت آن ناراحتی عصبی است و مرا بسیار بسیار رنج مي‌داد و چندین بار به قدری حالم بد شد که مجبور به مراجعه به درمانگاه شدم.
بعد از تحویل مدارک حدود 2 ماه بود که اعلام کردند زائر اصلی شده‌ام. 25 تیرماه روز حرکت ما بود.
بالاخره لطف خدا شامل حالم شد و با وجود این که بیماری مرا به شدت زجر مي‌داد در تمام جلسات کاروان شرکت کردم. از طرفی بیماری روز به روز شدت بیشتری مي‌یافت و بیشتر مرا آزار مي‌داد. فقط در زمان خواب و استراحت بود که راحت بودم در غیر این صورت به سختی نفس مي‌کشیدم و حالم بدتر مي‌شد.
سحرگاه جمعه 25 تیرماه پرواز ما بود اما روز 5 شنبه به قدری حالم بد شده بود که به فکر انصراف از سفر افتادم. با وجود شدت بیماری، و به زحمت فراوان خود را به حرم آقا امام رضا (ع) رساندم و شروع به خواندن سوره یاسین کردم و پس از آن مثل مرغ سرکنده در حرم آقا (ع) جلوی پنجره فولاد راه مي‌رفتم و با آقا درد دل مي‌کردم از ته دل از ایشان خواستم که حداقل در طول این سفر، شفای مرا بدهند، تا من بتوانم به سفری که همه آرزوی آن را دارند و حالا نصیب من شده است بروم، نمی توانستم از حرم خارج شوم از یک طرف حالم خوش نبود و باید سریع به خانه برمی گشتم و تحمل بیماری خیلی سخت بود از طرفی نمی توانستم از حرم آقا دل بکنم که نکند دست خالی از حرم بروم بالاخره به منزل برگشتم و استراحت کردم و شب بود که کمی بهتر شدم فقط به اندازه ای که چند ساعتی کمی حالم بهتر بود و پس از آن باید باز استراحت مي‌کردم و گرنه دوباره حالم بد مي‌شد.
با این وجود من در حال خود بودم و به هیچ وجه نمی توانستم از ته دل شاد و خوشحال باشم و از این سفر معنوی لذت کامل ببرم بیماری به قدری به من فشار مي‌آورد که نمی توانستم فکر دیگری در ذهنم جای دهم. و بالاخره در کمال ناباوری همگان و خودم سحرگاه شنبه 25 تیرماه با اولین پرواز از مشهد عازم مدینه منوره شدیم اما هنوز باور نداشتم من کجا و مکه کجا. من کجا و مدینه کجا ؟! حرم رسول ا.... و.
وقتی هواپیما به زمین نشست و از آن خارج شدم حرارت و گرمای زیادی چون گرمای تنور به صورت خود احساس کردم هوا به شدت گرم بود. هزار برابر بیشتر از آن چه که تصورش را مي‌کردم.
از طرفی همه جا را چیزی شبیه مه گرفته بود تعجب آور بود ! تا کنون چنین هوایی را ندیده بودم و همه جا را آب گرفته بود پس از کمی پرس و جو، این طور متوجه شدم که چون چند روز قبل باران باریده بود همه جا را آب گرفته و هوا هم به شدت شرجی بود.بالاخره پس از سوارشدن به اتوبوس راهی هتل مان، در مدینه شدیم. کاروان ما، شامل کاروان اساتید و زوج های دانشجوی متأهل بود. من همراه با دو استاد دیگر که آن‌ها هم مجردی ثبت نام کرده بودند هم اتاق بودم. از قضا آن دو دوست و هم اتاقی من جایشان در یک اتوبوس کنار هم بودند و من در اتوبوس دیگری یکه و تنها بودم (چون بقیه افراد متأهل و با خانواده و یا فرزندان خود بودند ) و این حال خوشی بود چون خودم بودم و خودم و خدای خودم.
در فرودگاه مشهد وقت رفتن خیلی معطل شدیم و دو شب بود که من نخوابیده بودم حسابی خسته بودم و خستگی باعث تشدید بیماری من مي‌شد وقتی به هتل مدینه رسیدم عوامل کاروان گفتند که پس از نیم ساعت همه در لابی هتل باشیم برای تشرف اول به حرم پیامبر (ص) همگی با هم دسته جمعی برویم.
پس از نیم ساعت به لابی هتل رفتم در حالی که به شدت خسته بودم و همگی با هم به مسجد النبی (ص) مشرف شدیم. هوا به شدت گرم و شرجی بود و بر شدت بیماری من افزوده مي‌شد. گرمایی به شدت گرمای بخار آب روی صورت خود حس مي‌کردم وقتی وارد صحن مسجدالنبی شدیم و روحانی کاروان شروع به خواندن زیارت حضرت رسول (ص) و گفتن آداب زیارت کرد، تنها چیزی که توجهم را جلب کرد چترهای داخل صحن مسجد بود و از طرف دیگر به سختی سرپا ایستاده بودم. سرگیجه شدید داشتم و چیزی از زیارت و سلام روحانی متوجه نشدم فقط حواسم به خودم بود که مواظب باشم روی زمین نیفتم. ثانیه شماری مي‌کردم که هر چه زودتر دعا تمام شود و به هتل برگردم و کمی استراحت کنم. بالاخره دعا تمام شد و من به هتل برگشتم و کمی استراحت کردم. از آن به بعد برای هر نوبت نماز به مسجدالنبی مي‌رفتم. هتل ما محلی بود که از ورودی خانمها خیلی دور بود و برای نمازخواندن و رفتن داخل حرم پیامبر (ص) باید راه زیادی را پیاده مي‌رفتیم. هر وعده نماز رفتن به مسجدالنبی (ص) مخصوصا ظهرها باعث شد که ضعف بدنم بیشتر شود. صبح روز اول بود که برای نماز صبح به مسجدالنبی (ص) رفتم و پس از پایان نماز حدود ساعت 5/5 صبح بود که دخترخانمی را دیدم که ایرانی و از کاروان دیگری بود و برای چند نفر ایرانی از نحوه ورود به روضه رضوان صحبت مي‌کرد که از حرفهای او متوجه شدم که ساعت حدود 6 یکی از درهای مربوط به قسمت بانوان باز مي‌شود و باید با سرعت هر چه تمام تر به طرف روضه دوید. اما من که نای راه رفتن نداشتم چه رسد به دویدن. بالاخره تصمیم گرفتم تا ساعت 6 بمانم و. .
وقتی در باز شد آنها و چند نفر ایرانی به سرعت شروع به دویدن کردن و من ماندم. کمی اطراف را نظاره کردم و چون فضا را مناسب دیدم من هم آرام آرام به طرف مسیری که باز شده بود و با پرده جدا شده بود رفتم لحظات عجیبی بود با خود مي‌گفتم قرار نبود من به روضه بروم یا رسول ا... خودت دعوتم کردی خودت مرا به سوی خود خواندی و همه چیز را مهیا کردی و من آمدم. تا نزدیک روضه رفتم و یک خانم عرب جلوی ما را گرفت تا روضه کمی خلوت شود. فرصت را مناسب دیدم و چند رکعت نماز خواندم و از حضرت رسول (ص) خواستم بیماری‌ام را شفا بدهد. بالاخره وارد روضه شدم اول مات و مبهوت بودم و هیچ نمی دانستم که قبر مبارک رسول ا. .. کجاست ؟
ستون توبه کجاست ؟ و. .. فرش های سبزی را که از زبان آن دختر شنیده بودم که روضه پیامبر (ص) آنجاست را دیدم و به طرف آن رفتم و روی آن ایستادم اما باور نداشتم، باور نداشتم که به این سادگی و آسانی وارد روضه شدم. مثل روز برایم روشن بود که پیامبر (ص) خودشان دعوتم کرده بودند. فکر کنم حدود 40 یا 35 دقیقه و یا کمتر در روضه بودم و سرپا ایستاده چندین نماز خواندم ( چون جایی برای خواندن نماز نبود ) خادمهای خانم عرب حرم از ما خواهش مي‌کردند که روضه را ترک کنیم تا دیگران هم بیایند و فیض ببرند به ناچار از روضه خارج شدم و به هتل رفتم.
مدینه حال و هوای خاصی داشت خصوصا اینکه با تمام وجود حس مي‌کردم خدا و پیامبر خدا (ص) مرا دعوت کرده اند. و یک لحظه ترس از این داشتم که نکند دست خالی برگردم و استفاده کافی را نبرم. زیباترین لحظه، لحظه اذان مغرب بود زیبا و دوست داشتنی و توصیف ناپذیر. صدای زیبا و دلنشین اذان که در مسجدالنبی(ص) طنین انداز مي‌شد تاریخ اسلام را برایم زنده مي‌کرد. وقتی روحانی کاروان محل زانو زدن شتر پیامبر(ص) و محل خانه ای را که پیامبر (ص) تا آماده شدن مسجد در آن سکونت داشتند نشان مي‌داد همان طور که آن‌ها را نظاره مي‌کردم صحنه های فیلم سینمایی محمد رسول ا...(ص) را به یاد مي‌آوردم و سعی مي‌کردم صحنه های فیلم را با آنچه مي‌دیدم تطبیق دهم اما زیاد امکان نداشت چون همه جا به سبک امروزی مرمت شده بود. اما اصل کار دل است و دل است و دل.
روزی جلوی قبرستان بقیع ایستاده بودم و سیل خانمهای مشتاق را مي‌دیدم که چگونه اصرار داشتند از پله های بقیع تا پشت نرده های ورودی بالا بروند اما من گوشه ای ایستاده بودم و آهسته با امامان عزیز مدفون در بقیع راز و نیاز مي‌کردم. من هم از ته دل دوست داشتم وارد بقیع شوم اما امکان نداشت این آرزو را دل خود نگه داشتم و سعی مي‌کردم با خود کنار بیایم و به خود بقبولانم که از این پایین هم راز و نیاز ما را مي‌بینند و مي‌شنوند. از قضا روزی از آن طرف قبرستان بقیع که رو به خیابان بود گذشتم و سریعا خود را به کنار نرده های قبرستان رسانم و با اشتیاق فراوان از لای نرده های داخل بقیع را نگاه مي‌کردم و از مدیر کاروان مي‌خواستم محل قبر امامان شریفین را و. . را برایم نشان دهد و با دقت به سخنان او گوش مي‌دادم. بالاخره دلم آرام گرفت و فهمیدم که هر وقت دلم هوای بقیع را کرد مي‌توانم به اینجا بیایم و راحت و بی دغدغه تنهای تنها خودم باشم و بقیع.
یک روز تصمیم گرفتم برای پدرم خیرات کنم به بازار رفتم و کمی خرمای مدینه خریدم و آنها را به هتل برده و و پس از شستن و خشک کردن در ظرف مناسبی گذاشتم و فردای آن روز صبح بعد از اتمام نماز صبح در مسجد النبی آنها را برای نمازگزاران بردم و به حاجی‌ها تعارف کردم از همه جای دنیا حاجی بود هرکس یکی دوتا بر مي‌داشت و به زبان خود مي‌پرسید خیرات ؟ من هم بالجمله به آنها مي‌گفتم بله بفرمایید. و در آخر هم باقی مانده خرماها را به خانمی دادم و او بسیار خوشحال شد.
از روز سه شنبه که در مدینه بودم حالم به شدت بد شد و نتوانستم از هتل خارج شوم در هتل استراحت مي‌کردم. از آن جا با رسول ا. .. و حضرت فاطمه (س) درد دل مي‌کردم : « یا رسول ا... چه گناهی کرده‌ام که این طور شده‌ام ؟ ! یا رسول ا. .. مرا دعوت کرده ای اما از آمدن به حرمت منع نمودی آیا من اینقدر گناهکارم که باید این طور عذاب شوم و. .. »
خودم بودم رسول خدا (ص) و حضرت فاطمه (ص). متوسل به حضرت فاطمه (س) شدم اما فایده نداشت و بالاخره هم نتوانستم بار دیگر به روضه رضوان مشرف شوم و غمی بر دلم نشست. کم کم باید برای رفتن به مکه آماده مي‌شدیم به سختی و زحمت فراوان غسل احرام کرده و لباس احرام را پوشیده و به لابی هتل رفتم و غمگین و تنها و ناراحت اشک مي‌ریختم. تا آمدن اتوبوسها کمی برایمان مداحی کردند و من از همه گریانتر بودم. دل کندم از مدینه از رسول الله (ص) و حضرت فاطمه (س) بسیار سخت و ناراحت کننده بود و از طرفی هم نگران بیماری و آزرده خاطر بودم. ساعت حدود سه و نیم عصر بود که به طرف مسجد زیبا و رویایی و دوست داشتنی شجره به راه افتادیم و در آنجا محرم شدیم. ندای زیبای لبیک فضای مسجد را پر کرده بود. در تمام این لحظات غم سنگین مرا رها نمی کرد و در این فکر بودم که تاوان کدام گناه را پس مي‌دهم. لبیک گویان مسجد شجره را ترک کردیم و به طرف مکه مکرمه حرکت کردیم. پس از 6 یا 7 ساعت مسافرت با اتوبوس بود که به شهر مکه رسیدیم. ساعت حدود 12 نیمه شب بود. با خود مي‌گفتم اینجا مکه است ؟ خدایا واقعاً اینجا شهر زیبای مکه است ؟ من و مکه ؟ به فضای شهر با دقت نگاه مي‌کردم تابلویی توجهم را جلب کرد روی آن نوشته بود مسجد الحرام و با فلشی جهت حرکت به طرف آن را نشان مي‌داد. باور نداشتم از شوق و شادی لبریز شدم شب که به هتل محل اقامت رسیدیم بنا به دستور پزشک من در هتل ماندم و استراحت کردم و افراد کاروان صبح برای نماز و انجام اعمال عمرده به مسجد الحرام رفتند و من غمگین و حزن آلود در کار خدا مانده بودم. در تمام این لحظات در جواب تمام سوالاتی که در ذهنم بود آیه ای از قرآن به ذهنم مي‌رسید و تکرار مي‌شد که معنی آن چنین است « آیا تو تحمل اینکه بر من صبر کنی را خواهی داشت »
دائم به ذهنم فشار مي‌آوردم و فکر مي‌کردم، و اعمال خود را بررسی مي‌کردم که مرتکب چه گناهی شده‌ام. و در این افکار بودم و اشک مي‌ریختم. دو روز در هتل استراحت کردم و روز سوم بالاخره با زحمت فراوان تصمیم گرفتم به مسجد الحرام بروم از قضا صبح که برای رفتن آماده شدم معینه کاروان گفت که کاری برایش پیش آمده و من باید تا شب منتظر باشم که با هم برای انجام اعمال عمره به مسجد الحرام برویم. عصر بود که ما را برای شرکت در جلسه کاروان فرا خواندند و من رفتم. در جلسه من در حال خود بودم که شنیدم روحانی کاروان مي‌گوید امشب شب نیمه شعبان است و هر کس اعمال عمره اش و هر عمل نیکی را در این شب انجام دهد بسیار بسیار نزد خدا ارزشمند و ثواب زیادی دارد و سعادت بزرگی است. با شنیدن این حرف بسیار بسیار خوشحال شدم و کمی هم پیش خدا، و وجدانم شرمنده. چون همانند آنچه که در آیه ذکر شده که در ذهنم زمزمه مي‌کردم من کمی عجول و کم صبر بودم. تازه متوجه شدم که خداوند جواب تمام سختیها و خدا گفتن هایم را در تمام لحظات زندگی به بهترین نحو ممکن که از فکر هر کسی خارج بود داده است حتی در خواب هم نمی دیدم.
من از خدا زیارت مسجد مقدس جمکران خواستم زیارت کعبه نصیبم کرد و طوری مقرر کرد که اعمال عمره‌ام را در شب نیمه شعبان انجام دهم. همان شبی که من خیلی دوست داشتم. موضوع را با معینه کاروان در میان گذاشتم و طوری شد که همه افراد کاروان به حال من غبطه مي‌خوردن که خوشا به سعادتت با اینکه دو شب دیگر در مکه نبودیم اما همین دو شب برای من به اندازه یک هفته ارزشمند شد. نمی دانم چگونه وصف کنم شب نیمه شعبان در داخل مسجد الحرام کنار خانه خدا، سعی صفا و مروه و زمزمه مناجات با حضرت حق تعالی در مسجد الحرام. اولین بار که با معینه کاروان وارد مسجد الحرام شدم مطابق معمول گفت سرت را پایین بینداز، سر را پایین انداختم وقتی سر را بالا کردم کعبه را زیبا دوست داشتنی همان طور که تصور کرده بودم ديدم، من بودم و خدای من. اول سجده شکر را به جا آوردم و سپس ابتدا برای پدر خدا بیامرزم دعا کردم دوم شفای دو بیمار سرطانی و تمام بیماران و چشم انتظاران و در کنار آنها شفای بیماری خودم دعوت مادر و برادرم که از من خواسته بودند از خدا بخواهم که آنها را نیز دعوت کند.
و در آخر هم برای خودم و خواهر و برادرم زندگی خوب و عاقبت به خیری برای همه و اینکه خداوند بار دیگر مرا دعوت کند بعد از آن نمی توانستم لحظه ای چشمم را از کعبه بردارم هر چه بیشتر نگاهش مي‌کردم مشتاق تر و تشنه تر مي‌شدم.
با اولین طواف اعمال عمره را آغاز کردم، و طواف چه زیبا و دوست داشتنی بود و قشنگ و زیباتر از آن دعای طوافی بود که در هر دور خوانده مي‌شد. در هر دور یک مرتبه عربی دعا را و یک مرتبه معنی آن را با تمام وجودم مي‌خواندم. همچون پروانه ای عاشق که گرد شمع عاشقانه مي‌چرخد و مي‌گردد و ازین چرخش لذت مي‌برد بودم. لحظه لحظه وصال بود. عاشقی که سالیان سال در انتظار بود بالاخره به معبودش رسیده بود. عرب و عجم، سیاه و سفید همه و همه هر کسی طریقی معبود و معشوق خود را مي‌خواند. یکی گریه کنان، یکی دعا گویان، چه زیبا و وصف ناشدنی بود.
خیلی دوست داشتم تا هر چه زودتر به نزدیک دیوار کعبه بروم و دست بر آن خانه الهی بزنم و سر به آن گذاشته و از نزدیک من باشم و خدای من. اما باز هم صبر لازم بود چون تا پایان طواف نباید به کعبه نزدیک مي‌شدیم. برای انجام اعمال سعی با راهنمایی های معینه کاروان آماده شدم و به صفا و مروه رفتم. و اما سعی چه زیبا و دلنشين بود مخصوصاً دیدن افرادی که همه با هم و یکصدا و یکنوا با خواندن دعا سعی را انجام مي‌دادند. و بار دیگر من بودم و خدای من یکه و تنها در خلوت کس دیگری یا چیز دیگری نبود. با مناجات و راز و نیاز با معبود خویش سعی را انجام مي‌دادم و در این بین به یاد پدر مرحومم نیز بودم و در هر لحظه به یاد هاجر بودم که چگونه بین این دو کوه در آن لحظات سخت سرگردان و نگران بود. پس از پایان سعی در روی کوه مروه تقصير را انجام دادم و همان جا و قبل از آن عهد کردم که اگر در آینده خداوند فرزند دختری به من عطا کرد نام او را فاطمه بگذارم. و فاطمه، این نام چه زیبا و دوست داشتنی است اگر با تمام وجود معنویت و زیباییهای آن را درک کنی متوجه ميشوي كه و به قول دکتر شریعتی فاطمه، فاطمه است.
بالاخره دل را به دریا زدم و آهسته آهسته از بین جمعیت طواف کننده به طرف خانه خدا رفتم آرام آرام وقتی به نزدیک آن رسیدم تمام وجودم را ترس و هراس فرا گرفت و جرات نداشتم به دیوار کعبه دست بزنم کمی مکث کردم خود را در حضور خدای خود مي‌دیدم. ترس و هراس از نامه اعمال شرمنده و سر افکنده از خشم و قهر خدا هراسی به دلم راه یافته بود اما پس از چند لحظه احساس خوبی داشتم و لطف و کرم وجود حق تعالی را با تمام وجود حس کردم. دیگر آهسته و آرام جلوتر رفتم و دست به پرده کعبه کشیدم و آن را لمس کردم حالا دیگر کاملاً کنار دیوار کعبه بودم سر را بالا کردم و عظمت حق تعالی را با تمام وجود مي‌دیدم و حس مي‌کردم مانند دیگران من هم سر به پرده کعبه گذاشتم و آرامش بیشتری یافتم و خودم بودم و خدای خودم. ابتدا طلب توبه و بخشش و مغفرت از پروردگار کردم و سپس شروع به مناجات و راز و نیاز. چه زیبا و دوست داشتنی بود لحظه ای که سر به پرده کعبه مي‌گذاری و آرام آرام مي‌گویی و با خدای خودت مناجات و راز و نیاز مي‌کنی.
زمان زیادی را در کنار کعبه سپری کردم نمی دانم چقدر شد پس از آن به کنار بقیه افراد کاروان رفتم و نزد آنها در صحن مسجد الحرام نشستم. و برای پدر و مادر و. .. نماز خواندم و دعا کردم و سپس من و معینه کاروان و خانمی دیگر تصمیم گرفتیم تا صبح در مسجد الحرام باشیم و تقریباً بقیه افراد به هتل رفتند. آن شب زیباترین و قشنگ ترین شب زندگی‌ام بود شب نیمه شعبان کنار خانه خدا. تا اذان صبح در مسجد الحرام بودم مشغول دعا و مناجات و پس از نماز صبح به هتل برگشتیم. ساعتی را در هتل استراحت کردم، درد خود را فراموش کرده بودم معنویت آن محیط و فضا تمام درد و رنج مرا در خود حل کرده بود و از بین برده بود. در ذهنم جز فکر به معشوق و معبود چیز دیگری جای نمی گرفت لحظه لحظه وصال بود. هيچ چیزی در ذهنم جز او جای نمی گرفت. من بودم و خدای من هر چه بیشتر مي‌گذشت بیشتر و بیشتر مهربانی و لطف او را درک مي‌کردم که او به بهترین نحو ممکن پاسخ تمام حاجات من را داد که حتی لحظه ای در رویاهايم فکر آن را نمی کردم نه من و نه هیچ کس دیگری.
روز را در هتل بودم و برای نماز ظهر باز به مسجد الحرام رفته و به هتل آمدم و استراحت کردم تا شب آخر را هم بتوانم در مسجد الحرام باشم. ساعت حدود 11 شب بود که باز با چند خانم دیگر راهی مسجد الحرام شدیم. ابتدا برای پدر خدا بیامرزم طواف کردم و سپس برای بقیه اطراف و برای تمام کسانی که التماس دعا گفته بود. و چه زیبا و دوست داشتنی بود دعای طواف با تمام وجودم آن را مي‌خواندم :
« بار الها خانه، خانه توست و حرم، حرم تو و بنده بنده تو، و اینجا جایگاه پناه جوی پناهنده از آتش به سوی توست. بار الها به بهشتم در آور و از آتش به رحمت خویش پناهم ده و از بیماری مصونم دار و از روی حلال مرا وسعت بخش. براستی که کار نیک من اندک است پس افزونش فرما و آن را از من بپذیر. بار الها نزد من گناهان و لغزشهای فراوانی است و نزد تو مجموعه رحمت و آمرزش و. .. »
به حق که زیباترین دعایی بود که تا کنون خوانده بودم. تسلیم تسلیم بودم « هر چه از دوست رسد خوش است » پس از انجام طواف بار دیگر به نزدیک دیوار کعبه رفتم و سر به پرده کعبه گذاشتم و گریستم و گریستم گریه گریه شوق گریه سال‌ها دوری و سالها آرزو و سالها انتظار و دائم در دل زمزمه مي‌کردم که خدایا من را به حال خود وانگذار خدایا مرا از یاد خود غافل نکن و. .. پس از مدتی طولانی دوباره به گوشه ای از مسجد الحرام رفتم و شروع به خواندن نماز کردم و سپس هم نشستم تا دل سیر نظاره گر خانه مقصود و معبود باشم. آن شب هم تا نماز صبح در مسجد الحرام بودم.
در دل شب وقتی که صدای زیبای اذان صبح در فضای مسجد الحرام طنین انداز مي‌شد بی اختیار اشک از چشمان هر مشتاق و آرزومند سرازیر مي‌گشت و آرزو مي‌کردم که این لحظات به پایان نرسد و ابدی باشد و یا در همین لحظه جان از بدن به در رود تا لحظه دیگر بدون او زندگی نکنم.
این حس بارها و بارها در تمام لحظات سفر، خصوصاً بیشتر در مکه برای من پیش آمد که خدایا اگر قرار است از این پس لحظه ای دور از تو و بدون تو باشم همین بهتر که زنده نباشم و در همین جا که با تمام اعضا و جوارحم وبا تمام وجود معبود و معشوق خود را حس مي‌کند جان از بدن بدر رود و این‌ها همه عشق است و عشق است و عشق.
پس از خواندن نماز زیبای صبح به هتل رفتم و برای رفتن آماده شدیم. ساعت 2 قرار بود برای وداع و خواندن دعای وداع همگی افراد کاروان در صحن مسجد الحرام باشند اما من باز هم خودم بودم و خودم و خدای خودم چون قرار شد که من و خانم مدیر کاروان با هم در گوشه ای از مسجد الحرام خلوت کرده و خودمان طواف وداع را انجام و دعای آن را بخوانیم و زودتر از بقیه یعنی حدوداً از ساعت 10 صبح بود که به مسجد الحرام رفتیم. پس از انجام طواف وداع و چند طواف مستحبی، برای آخرین بار به کنار دیوار کعبه رفتم و سر به پرده کعبه گذاشتم با همان حال گریه و خشوع و خضوع و تسلیم به خدا التماس مي‌کردم که خدایا من مي‌روم اما لحظه ای مرا به حال خود وامگذار خدایا خداوندا انسان غافل است و شیطان در کمین خدایا کمکم کن مرا به حال خود وامگذار و. .. عهد کردم که هر وقت مشکلی برایم پیش آمد با لباس احرام خود به حرم آقا اما رضا (ع) بروم و به یاد لحظاتی که در کنار کعبه بودم آقا را واسطه قرار دهم تا خدا غم و مشکلم را برطرف سازد.
وقتی دعای وداع را خواندم آخرین نگاههای خود را به کعبه داشتم ولی هیچ احساسی دلتنگی و نگرانی نداشتم چون با تمام وجود خدا را در تمام لحظات زندگی حس کرده بودم و حس مي‌کردم و آرام آرام از آن جا دور شدم چون قرار ما راس ساعت 3 ظهر در هتل بود سریع خود را به اتوبوس رساندم و به هتل رفتیم و پس از ساعتی اتوبوسها آمدند و پس از سوار شدن همه افراد کاروان به طرف جده حرکت کردیم. پس از انجام تشریفات مربوط به پرواز وارد سالن انتظار شدیم و چون هواپیما دوساعتی تاخیر داشت از فرصت استفاده کردیم و تقریباً همه افراد کاروان که حالا مثل یک خانواده شده بودم دور هم جمع شدیم و خاطره های خود را از قبل و در حین سفر تعریف مي‌کردیم و وقتی همه فهمیدند که چگونه شرایط آمدن من مهیا شده بود اذعان داشتند که خدا خودش دعوتم کرده است. و او بود که بهترین نحو، جواب صبرها و تحمل هایم را در زندگی داده بود.
در آخر آرزو مي كنم اين سفر سراسر عشق ومعنويت قسمت تمام ارزومندان و عاشقان الله گردد.

ارسال نظر