اينجا حلقه اتصال به خدا برقرار است/ غم خداحافظی با مدينه و وصال كعبه دلها
غم خداحافظی با مدينه، با شكوه ديار مكه و سرزمين وحی، توأم شده بود و عجيب دلم را میلرزاند. يك گوشه دل میناليد و گوشه ديگر غرق در شادی بود. دو دريای شور و شيرين به هم رسيده بودند.
كمكم ساعت به سه بعدازظهر نزديك میشد، بايد میرفتم، ساعت حركت بود. حاج غلام مداح خوش صدای ستاد دعای وداع با مدينه را زمزمه میكرد و عجب شوری به دل انداخت و آتشی بر دل زد. از سوی ديگر دو صدای آشنا هم به گوش میرسيد، بله صدای حاج حسن يحيوی و حاج مجتبی حافظی بود كه با صدای جذاب خودشان فضای هتل رو پر اشك كرده بودند.
كاروان دلهای عاشق حركت كرد، دل شور ديدار خانه خدا و غصه وداع با پيغمبرش را داشت. از يك سو شادمان و از سويی ديگر غمگين، نمیدانستيم شاد باشيم يا اندوهگين؟ بخنديم يا گريه كنيم؟ اشك شادی و غم، در هم آميخته بود. چشم اما میباريد، نيمی برای وداع و نيمی برای لقاء ... .
به ميقات رسيديم و عشق آغاز شد ... وارد مسجد شدم، مسجدی كه آغازگر تدارك ما برای ديدار بود، مسجدی با فضای معنوی خاص. صدای لبيك گفتن حاجيان بر بدن هر شنوندهای لرزه میافكند و دل را به اوج میرساند.
اينجا حلقه اتصال به خدا برقرار است، نمیدانم كه خدا در اينجا نزديكتر است يا دل آسمانی میشود، اينجا برای ارتباط با خدا اصلاً لازم نيست تلاش كنی، خدا در همين نزديكیها است. اينجا تمامش ذكر است، ياد خدا است. در اين حال و هوا بودم كه برای مراسم معنوی مُحرم شدن و لبيك گفتن فراخوانده شديم.همه كاروان جمع شدند، بدنم به شدت میلرزيد، دل شوق داشت، چشم میباريد، آسمان دلم صاف صاف شده بود، غباری بر آن نمیديدم. از خود پرسيدم «آيا آمادگی لبيك گفتن به خدا را با تمام وجودم دارم يا نه؟» با صدای حاج آقای معاضدی روحانی كاروان به ناگاه فضا غرق در نور شد.
پنجره دل همه به خدا باز شد، آسمان آغوش باز كرد، فوج فوج فرشتگان از آسمان به زمين آمده بودند، ظرفهايی از جنس نور همراهشان بود، ظرفها پر از نور به آسمان میرفت. برق شوق فرشتگان از اين مأموريت از چشمانشان، میباريد، تمام تنم لرزيد، مو به تنم راست شد، درب خانه دوست را باز كردند. اولين لبيك را گفتم، باز بدنم لرزيد، صدايم ارتعاش داشت، شوق پاسخ به ندای خداوند، قطرات درشتی از اشك را بر گونههايم میغلتاند.
اين من بودم كه رودرروی خدا و چشم در چشم او، از عمق وجودم فرياد برمیآوردم و او را اجابت میكردم؟ آنها كه مثل من اولين سفرشان بود، حسشان تماشايیتر و دلچسبتر بود، اشك با شادی و غرور درهم آميخته بود، اشك شادی از جريانی كه شروع شده بود و پايان آن خدا بود. غرور از اين جهت كه با هر لبيكی، اشك اجابت خدا و لبخند شادی او را نيز میديدم. اينجا رو در رو با خدا و چشم در چشم او هر چه بگويی در همان لحظه پاسخ را میشنوی.
در ادامه همه گفتند و گفتم «لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك، ان الحمد والنعمه لك والملك، لا شريك لك لبيك» دوست داشتم هزاران بار اين جمله را تكرار كنم. لبيك اللهم لبيك... اين عبارات كه به پايان رسيد، گويی دل در زلال معرفت حق شستشو شده بود، احساس سبكی خاصی عمق وجودم را آرامش میداد. دوست داشتم از لابلای مردم خودم را به خدا برسانم و با شوق، اين آشتی را به او اعلام كنم. نگاهم را به آسمان دوختم و گفتم «خدايا! آشتی؟»به خودم نهيبی زدم كه اين تويی كه بايد آشتی كنی، او كه هيچگاه دستت را رها نكرده است. دوست نداشتم كه فضای حاكم بر تلبيه تمام شود. نزديكترين حالت به خدا بود. چقدر اين نگاه قشنگ است! چه میشد همه ما در همه زمانها اينگونه بوديم. با تمام شدن تلبيه، احرام ما شروع شد. از اينجا دستم در دست خداست.
از اينجا زائر كوی يارم، از اين لحظه در طواف خانه يار هستم، چون كبوتری بر بام يار در پرواز، كه صدای «الله اكبر» اذان مرا به خود آورد و بايد به نماز بايستم و سپس عازم سرزمين خدا شوم. شب هنگام به مكه رسيديم. شهر هاجر، شهر ابراهيم(ع)، شهر اسماعيل(ع)، شهر زمزم ... پس از رسيدن به هتل ساعت دو نيمه شب جهت انجام اعمال به مسجد الحرام رفتيم. حاج آقای حافظی مدير كاروان از ما خواست تا سرهايمان را به سمت پايين بگيريم.
پس از طی مسيری خواست سرها را بلند كنيم. از هوش رفتم باران اشك نم نم از چشمانم باريدن گرفت. چقدر خودم را كوچك و حقير میديدم. با اولين قدم در صحن مسجدالحرام، به ياد نگاههای پدرم، مادرم، برادرم، كه چه جالب مرا بدرقه كردند و به ياد دوستان ضيافت انديشه 91 دانشگاه آزاد اسلامی واحد اردبيل كه من جزء شش نفر از 100 نفر كادر اجرايی منتخب سفر خانه خدا بودم و به ياد حضرت اباصالح المهدی(عج) كه برای فرجش دعا كردم و گريستم و اعمال را انجام دادم. با خودم گفتم خدايا يادته میگفتم الهی دورت بگردم؟ حالا اومدم تا دورت بگردم. يادته وقتی باهات گپ میزدم به شوخی میگفتم میرم و برمیگردم؟ حالا میگم ميرم صفا، مروه و بر میگردم. الهی دورت بگردم.
طواف را از مقابل حجر الاسود آغاز كردم، دستم را بالا بردم و با گوشه چشمم نگاهی به حجرالاسود انداختم و فرياد زدم «الله اكبر» و طواف آغاز شد. آری الله اكبر ... الله اكبر ... الله اكبر. با هر دور طواف دستم بالا میرفت و الله اكبر میگفتم، هفت دور تمام شد. مستقيم به پشت مقام ابراهيم رفتم و رو به كعبه نيت كردم دو ركعت نماز طواف میخوانم از برای عمره مفرده قربه الی الله. بعد نماز رو به سوی صفا حركت كردم و قبل رسيدن به صفا جرعهای آب زمزم نوشيدم و چه آبی، تا به حال آبی به گوارايی آب زمزم ننوشيده بودم؛ سپس هفت دور بين كوه صفا و مروه راه رفتم و با خدای خودم نجوا كردم. پايان دور هفتم به مروه ختم میشود در آنجا بايد تقصير میكردم حداقل يك ناخن و چند تار موی خود را كوتاه كردم و سپس به سمت كعبه حركت كردم و حال نوبت طواف نسا بود.
دوباره از حجرالاسود شروع كردم طواف نسا را انجام دادم و سپس پشت مقام ابراهيم نماز طواف نسا. اگر خدا قبول كند ديگر اعمالم تمام شده بود و كم كم صدای اذان صبح به گوش میرسيد. حيف بود نماز صبح را در كعبه نخوانی! نماز را خواندم و به سوی هتل حركت كردم.
خبرنگار راوی احرام: علی انوار –مسجدالحرام -ارديبهشت 92
کاروان دانشجویی نور – استان اردبیل