چقدر آسمان بقيع تنهاست

توی فرودگاه آرام و قرار نداشتم، اين سو و آن‌سو می‌رفتم. بال بال می‌زدم اولين بارم بود كه قرار ميهمانی با تو را داشتم. اين هيجانم آنقدر زياد بود كه همه همسفرانم اين شور و هيجان را در چشمانم می‌ديدند، از راه رفتنم، از حرف زدنم، از بی‌قراری‌ها و از ... .
با صدای مدير كاروان به خودم اومدم «كاروان مشعر آماده شين برای كارای اعزام و گرفتن پاسپورت و دلار و ...». بعد از اين كارها با صدای اذان مغرب و عشا همگی به سمت نمازخانه فرودگاه رفتيم و اولين نماز جماعت كاروان مشعر و بجا آورديم. كاروانی كه با عشق 100 درصدی آماده حضور در مدينة النبی و مكه معظمه بود. بعد از نماز دوباره رفتيم سالن فرودگاه و همچنان انتظار... .
همون موقع بود كه دوباره ياد تو افتادم و اين همه اشتياق و شيدايی كه داری و باز همه دردهايم را از ياد می‌برم و دوباره به همون يه درد بزرگ خودم فكر می‌كنم، فكر تنهايی تو يا فاطمة الزهرا(س). صبح ساعت 8 بود كه رسيديم مدينه و بعد از استقبال كاركنان هتل جوهره الرشيد و تحويل ساك‌ها و اتاق‌ها و صرف صبحانه قرارمان لابی هتل و رفتن به مسجد النبی بود.
آری بالاخره من گنبد سبز محمد(ص) را كه نمايانگر مهربانی، بخشندگی، صبر، استقامت، ايمان و اراده پدرم حضرت محمد(ص) بود را حس كردم. يا محمد لحظه به لحظه كه گام‌هايم را برای رسيدن به قطعه‌ای از بهشت بر‌می‌داشتم و روی زمين مدينه می‌گذاشتم در دل حال و هوايی داشتم كه قابل توصيف نيست.
با پاهايی لرزان ولی اميدوار در حال پيش آمدن به سمت گنيد خضرايت هستم. بالاخره ديدم، از آن دور گنبد خضرايت را ديدم ولی ... .
چشم‌هايم دوخته به گنبدت و گوش‌هايم شنوای ناله و گريه‌های هم كاروانی‌هايم. ولی خود من چه ... دريغ از يك قطره اشك ... نگاه من به دوستم «ثمن» و نگاه او به من. تو دلم به خودم می‌گفتم ای بابا دختر جايی وايستادی كه آرزوی هزاران عاشق است كه بيابند اينجا از روبرو نظاره‌گر اين فضا باشن ولی تو اينجايی و ...
سؤالم بی‌جواب نماند.
كمی جلوتر كه رفتم چشمانم را بستم و اين بار بوی غربت و تنهايی مرا به سوی خود كشاند، هنگامی كه چشمانم را باز كردم، نمی‌دانستم اين غريبی و غربت از كجاست؟ ولی وقتی آن ميله‌های غم گرفته و غبارآلود را از دور ديدم، دلم لرزيد و با جاری شدن نام بانوی دو عالم خانم فاطمه زهرا(س) بر زبان روحانی كاروان اشك اندوه و حسرت از چشمانم جاری شد.
نفس در سينه حبس شد و ناگهان مدينه را برای اولين‌بار در غربت ديدم. آری مدينه بود و نام خانوم فاطمه زهرا(س) و بقيع بود و يارانش، بقيع بود و تنهايی، بقيع بود و غربت و جدايی و بقيع بود و حسن، سجاد، باقر و صادق(ع) و ... «السلام عليك يا فاطمه الزهرا و السلام عليك يا اهل بقيع/ السلام عليك يا حسن المجتبی/ السلام عليك يا سيد الساجدين/ السلام عليك يا باقر العلوم/ السلام عليك يا جعفر صادق».
طلوع كوتاهی بود. چشم‌هايم در ميان قرمز و آبی آسمان، به دنبال سبزترين مخلوق خدا می‌گشت. منتظر بودم، عجيب بود كه در كنار بی‌تابی دلم، خاك مدينه آرام آرام، آرامم می‌كند. ناگهان ديدمش، چه زيبا بود، مناره‌های باشكوه بر سينه آسمان، نام محمد(ص) را می‌نوشتند. گنبد خضرا به استقبال ما آمد. هنگامی كه خود را در كنار شريف‌ترين دوست احديت ديدم احساس غرور كردم و ديگر هيچ مسلكی نمی‌توانست بودنم را لكه‌دار كند.
در همان حين و حال و هوا يك لحظه پشت سرم احساس گم گشتگی غريبی كردم و برگشتم؛ آری بقيع بود و سوزناك‌تر از آن بی‌نام و نشان بودن دختر در كنار پدر. آری من مسلمان، مغرور از نزديكی به بی بی دو عالم، سر به پنجره‌ها تكيه دادم؛ اما پذيرفتم كه غرور در كنار غربت سخت است و سخت ... چقدر آسمان بقيع تنهاست.
بسم الله بگو، حمد بخوان و آيت الكرسی و زير لب زمزمه كن، اكنون گويا سبك شده‌ای آنقدر كه دلت می‌خواهد پربگشايی، پس بال‌هايت را بگشا، بيا به سمت بقيع آرامگاه بزرگ‌ترين مردمان عالم؛ اما سوت و كورترين قبرستان عالم، تا چشم كار می‌كند خاك است و خاك است و خاك ... . نه ضريحی، نه گنبدی و نه سنگ گرانبهايی. انگار نه انگار كه امامانت را در اينجا به خاك سپرده‌اند.
بقيع هنوز سوت و كور است. خاك، خاك ... و خاك. تنها كبوتران می‌توانند آزادانه بر روی اين خاك‌ها راه بروند و بر قبرها بوسه بزنند. اين بار هم به شوق ديدن پيشوايانت، به سمت درب بقيع ميروی و چه ناجوانمردانه برگردانده می‌شوی. اجازه ملاقات به بانوان نمی‌دهند. با تمام وجود به كبوتری كه از گنبد خضرا بلند می‌شود و بر يكايك قبرها بوسه می‌زند غبطه می‌خوری و تنها می‌توانی بر پنجره‌ها تكيه كنی و با افسوس بقيع را ببينی و قطره اشكی هم نريزی.


ارسال نظر