ناودان طلا، جايی است كه حرف‌هايت بوی استجابت می‌گيرد

ناودان طلا، جايی است كه حرف‌هايت بوی استجابت می‌گيرد

رهسپار شهر نبی(ص) می‌شوی، در همان بدو ورود بوی غريبی مشامت را پر می‌كند!‏ كمی كه می‌روی چشمت به گنبد سبز رسول‌الله(ص) می‌افتد.انگار تمام عظمت و زيبايی مدينه را يكجا در اين گنبد خضرا خلاصه كرده‌اند!كمی آنطرف‏‌تر چشمت به قبرستان بقيع می‌افتد، باورت نمی‌شود، چشمانت تحمل نمی‌آورند و‏ صورتت مهمان مرواريدهايی می‌شود كه از دلت سرچشمه گرفته‌اند.

ميگريی ... ميدانی كه قبر ياس پر پر شده پيغمبر نيز اينجاست و تو نمی‌دانی به كدامين سوی اين قبرستان نگاه كنی تا ردی از قبر فاطمه بيابی! دلت آتش می‌گيرد، وقتی از پشت آن پنجره‌های آهنين دست‌هايت را دراز می‌كنی تا فاصله‌ها را بفهمی! باورت نمی‌شود در برابر پدر باشد و فرزندانش اينگونه گمنام و غريب خفته باشند! آنجا ديگر اثر از كوچه‌های بنی‌هاشم نيست ولی ياد آن در نبض شهر جاريست!

رهسپار مكه می‌شوی و می‌خوانی «لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك ...»اولين نگاهت كه به كعبه می‌افتد باورت نمی‌شود كه تو باشی در برابر اين همه عظمت و بزرگی، احساس شرم و خجالت نمی‌گذارد تا سرت را كامل بالا ببری و نگاه كنی، از نعمت‌های تمام و كمال خدا و ناشكری‌های خودت خجالت می‌كشی.

ميروی تا هفت دور عاشقانه به دورش بگردی، آرزو می‌كنی كه رويا نباشد و خواب نباشی. در ميان انبوه عاشقان كه به گرد معشوقشان می‌گردند، خودت را قطره‌ای بيش نمی‌بينی. به طرف مقام ابراهيم می‌روی و در پشتش دو ركعت نماز می‌خوانی ولی هنوز هم باورت نمی‌شود …به طرف صفاومروه می‌روی تااضطراب هاجر را بفهمی. روزها از پس هم می‌گذرند و تو هر لحظه تشنه‌تر می‌شوی. دلت می‌خواهد به حجر اسماعيل بروی و در زير ناودان طلايی بايستی، آخر آنجا حرف‌هايت بوی استجابت می‌گيرند... .

ارسال نظر