سخنى با كعبه:

بسم الله الرحمن الرحيم
«لبيك اللهم لبيك لبيك لاشريك لك لبيك»
ما سميعيم و بصيريم و هشيم *** با شما نامحرمان ما خاموشيم
سخنى با كعبه:
اى كعبه معظمه تو در غربت عجيبى بودى از آن جهت كه خانه توحيد بودى و بار سنگين بتها بر دوش تو خسته ات كرده بود و سالهاى سال در اين غربت و خستگى ماندى و اين بار سخت و طاقت فرسا را تحمل نمودى تا از كنارت منجى اى به اذن خدا ظهور كرد و ناگاه نداى توحيد «لاالله الاالله» را در تاريكى دل ها، و مردم مكه مردمى به خواب رفته، در خواب شيطانى طنين انداز شد. سرورى بر قامت بلندت نشست و آيات الهى را جبرئيل امين مى آورد و از زبان پيامبر اعظم مى شنيدى و بر سرور و شادمانى ات مى افزود و چه زيبا صبح و شامى داشتى و آن روزها كه رسول خدا و على مرتضى و خديجه كبرى تنها موحدانى بودند كه در كنارت و رو به سويت به نماز مى ايستادند و از طرفى نيز اندوه كه با منادى توحيد چه ها مى كنند. همو كه براى پيرايه تو از اين همه بتهاى دست ساخته و مردمى در جهل فرو رفته چه آزارها و اذيتها كه نكشيد و تو ديدى. آرى 13 سال بر اين منوال گذشت و قلبهاى مشتاق بيدار شد و ناگهان در دل شب بوى خون و جداى به مشامت رسيد آن گاه كه به خانه رسول خدا نگريستى و ديدى كه دشمنان او با شمشيرهاى برهنه آمده اند تا در دل شب به او حمله كنند و قطعه قطعه اش نمايند، نَفَس در درونت حبس شده بود و هنگامى كه ديدى معجزه آسا از ميان دشمنان عبور كرد نفسى آزاد كشيدى و شادمان گشتى و ديدى كه چگونه على(عليه السلام) به جاى او خوابيد تا شهد شهادت بنوشد و آيه «ومِنَ النّاسِ مَن يَشرى نَفسَهُ ابتِغاءَ مَرضاتِ اللّهِ» زمزمه كردى و قلبت در تپش بود كه با على آن جان جانان چه خواهد شد؟ آرى آن شب از شب هاى سخت تو بود. در صبح دم آن روز على در كنارت آمد و لبخندى زدى و نفسى تازه كردى و به انتظار پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشستى. خورشيد از پس كوه هاى سر به فلك كشيده گذشت و تو هم چنان منتظر ماندى اما خبرى نشد و روز بعد و بعد نيز به همين منوال گذشت. دل تنگ شدى طولى نكشيد كه ديگر از على هم خبرى نشد و تو باز تنها ماندى، آه سردى كشيدى، آرى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مدنيه رفت، رفتنى كه بازگشت نيك و سرانجام شيرين برايت داشت سالهاى فراق را تحمل كردى تا نداى توحيد را از هزاران مسلمان از مسجد شجره كه با لبيك محمد(صلى الله عليه وآله) همراه بود را شنيدى و بر خود لرزيدى و هنگامى كه به حديبيه رسيدند با فريادى رسا گفتى كاروان محمد آمد آمد، اما نيامد و از آن جا برگشت و تو را غمى جان سوز در بر گرفت و ديرى نپاييد كه همان برگشت به اذن خدا چنان شد كه مى دانى آمد و آمد و مكه و مسجد الحرام را و تو را، اى كعبه خانه توحيد از همه بتهاى پليد نجات داد و خدايان دروغين را در هم شكست آرى او فرزند ابراهيم بت شكن بود و او با وعده «اِنّا فَتَحنا لَكَ فَتحـًامُبينـا» آمد و چه زيبا آمد و تو اى كعبه و مطاف و صفا و مروه و همه و همه از بت پاك شديد و حج، حج ابراهيمى و بالاتر كه حج محمدى شد ولى ديرى نپاييد كه در حجة الوداع داغ فراق بر جبين تو ماند و نبى اكرم با تو وداعى كرد كه سراسر قامتت در حزن و اندوهى فرو رفت. رفتنى بود كه ديگر برگشت نداشت و تو نداى رحمانى و صداى ملكوتى او را ديگر نشنيدى و چه خوب در خود حفظ نمودى. آرى اى كعبه بازگشتى بود كه پس از آن مدينه در سوگ و ماتم فرو رفت و ديگر خبر از وحى نبود و بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) سال هاى بسيار تلخى بر آل محمد گشت كه همه را نمى خواهم بگويم اين زمان بگذار تا وقت ديگر و تو خود غربت على(عليه السلام) و حسنين را آن گاه كه براى اولين بار بعد از رحلت پيامبر اعظم(صلى الله عليه وآله) آمدند از چهره شان فهميدى ولى نمى دانم آيا كسى براى تو از پهلوى شكسته زهرا گفت يا نه يا آن را هم در نگاه على ديدى. كعبه تو روزهاى غربت و فراغ را و تلخى آن را بسيار چشيدى و اكنون بر سيماى على بنگر تا حقيقت تلخى و فراغ را بيشتر بدانى. كعبه فاطمه(عليها السلام) به شهادت رسيد و على كه تنها ياور پيامبر(صلى الله عليه وآله) و خليفه به حق او بود خانه نشين شد. و باز سالها گذشت و گذشت كه قلم از گفتن آن شرم دارد. اى كعبه سال هاست كه حجاج و كاروانها مى آيند و مى روند و تو شاهد هر يك از آن ها هستى اكنون كه كنار تو نشسته ام مى خواهم از كاروانى برايت بگويم كه بيش از هزار سال پيش آمد و از آن روزها برايت بگويم كه ناگفته ها بسيار است.
كاروانى از مدينه:
اى كعبه كاروانى از مدينه آمد آن هم در دل شب كه همه بنى هاشم را در خود جمع نموده، كاروانى به تعداد اندك ولى بسيار با عظمت و شكوه و به سوى مسجد شجره ميقات اهل دل به راه افتاد و اين آيه را تلاوت مى كرد «فَخَرَجَ مِنها خائِفـًا يَتَرَقَّبُ» قافله سالار آن حسين تنها يادگار رسول خدا خامس آل كساء، فرزند على مرتضى و فاطمه زهرا(عليها السلام) بود. همراهان او زين العابدين(عليه السلام) على اكبر و على اصغر(عليه السلام)، عباس و برادرانش، زينب(عليها السلام) و فرزندانش و قاسم بن الحسن و اهلبيت او و دختران كوچك و زنان.
آرى كعبه حسين(عليه السلام) در دل شب با جدش پيامبر و مادرش و برادرش وداع سختى داشت. حسين(عليه السلام) مدينه پايگاه توحيد، خانه مادرش و جدش و برادرش را بسيار دوست مى داشت ولى چاره اى نبود بايد حركت مى كرد آمد تا به مسجده شجره رسيد. حسين(عليه السلام) و همراهانش لباس احرام به تن كردند و نداى توحيدى لبيك را سر دادند و تو در مكه مانند يعقوب(عليه السلام) در كنعان كه بوى يوسف را شنيد. صداى حسين را شنيدى و به وجد آمدى و به خود لرزيدى و از شوق در خود نمى گنجيدى. آرى صدا صداى حسين(عليه السلام) تنها يادگارى رسول خدا بود كه به سوى تو مى آمد و تو صداى گامهاى قافله را شمارش مى كردى و لحظه به لحظه انتظار قدومش را داشتى. ركن و مقام و حجر اسماعيل و صفا و مروه نيز مانند تو در انتظارى سخت بودند و روزها چون سال بر تو مى گذشت به زمزم گفتى به جوش كه بايد جوشيدن كنى و شيرين تر از هميشه بجوش كه حسين مى آيد و به حجر الاسود گفتى، اى كه به منزله دست خدا در ميان خلقى قبل از بوسه حسين(عليه السلام) تو بر دست حسين بوسه زن و به مقام كه جاى پاى ابراهيم است گفتى بر جا پاى حسين بوسه زن. كاروان نزديك و نزديكتر مى شد و تو در ميان لبيك ها صدايى چون، صداى پيامبر را مى شنيدى و گمان كردى كه فتح المبين ديگرى است و با خود گفتى كه بتهاى جديد بايد شكسته شود. چون صداى پيامبر مى آيد، همان طنين و آهنگ شيوايى كه در خود حفظ كرده بودى بار ديگر به گوشت رسيد و آيه «اِنّا فَتَحنا لَكَ فَتحـًامُبينـا» را به ياد آورى و در حيرت مانده بودى ناگاه، لحظه انتظار به پايان رسيد و مسجد الحرام و تو اى كعبه آغوش باز كرديد و قافله را در بغل گرفتيد. آرى او على اكبر بود كه مى ديدى هم چو پيامبر سخن مى گويد، راه مى رود، با غرورى وصف نشدنى در آسمانها به بيت المعمور نگاه كردى و به خود باليدى و به عرش چشم اندوختى و به خود افتخار كردى و ندا دادى كه كنون حسين بن على(عليه السلام) در بَرِ من مى باشد و چه زيبا غرورى داشتى و حسين به طواف آمد گراد گرد او زين العابدين، على اكبر، زينب كبرى، و عباس و قاسم بن الحسن و نيز چهره هايى كه مانند ماه مى درخشيدند و تو تاكنون آن ها را نديده بودى و به عرشيان گفتى در كجاى عالم و چه كسى چنين عزيزانى را در بغل دارد كه من دارم و اين روزهاى خوش تو بود و مسجدالحرام و شبهاى زيبا كه مناجات عارفانه حسين و يارانش براى تو دل نواز بود. همه سراسر توحيد و اخلاص بودند در ميان آن همه صداهاى گوش خراش و بى روح روزها چه زود سپرى شد آن گاه كه در ميان حجاج بانگ بر آوردند كه آب برداريد و لبيك از نو بگوييد و جامه احرام به تن كنيد كه بايد به منى و عرفات و مشعر رفت. آرى آن روز، روز هشتم ذى الحجه سال 60 بود روز ترويه و حجاج همه به منى رفته روز نهم در عرفات اعمال حج به جا آوردند. ولى تو در تعجب ماندى كه چرا حسين بن على و يارانش با تو وداع مى كنند و چرا از ركن عراقى حركت كرد آرى حسين از تو جدا شد و آه سردى و دلى سوزان داشتى اما با خود گفتى اين بار زمان فراق كوتاه است پس از اعمال منى اين قافله را خواهم ديد و خود را دلدارى دادى و در انتظار نشستى روز نهم تمام شد شب مشعر به پايان رسيد حجاج در صبح روز دهم به شيطان بزرگ سنگ زدند و قربانى كردند - چه حجاجى كه در ميان آنان يك نفر نگفت امير الحاج حسين بن على(عليه السلام) كجاست؟!! - حجاج برگشتند و هر چه نگاه كردى حسين(عليه السلام) را نديدى و نمى دانستى كه حسين(عليه السلام) با قربانيهايش آمده بود و رفت تا مراسم حج را و برائت را به گونه اى ديگر انجام دهد و تو هم چنان در انتظار بودى و چشم انتظار ماندى و ماندى و ماندى...
اى كعبه با تو سخن از رفتن حسين دارم رفتنى كه هنوز در ماتم آن به سياه نشسته اى آرى رفتنى كه ديگر بازگشت نداشت و مى دانى چرا رفت؟ زيرا كه حرم امن الهى بر اهل حرم ناامن شد و راه عراق در پيش گرفت. آن سال قربانى و قربانگاه در جايى ديگر و به شكلى ديگر بود حسين بن على(عليه السلام) عرفات و مشعر و منى را در يك سرزمين و يك روز انجام داد. اى كعبه از ركن عراقى خوب بنگر كه مى خواهم با تو از كربلاى حسين بگويم سرزمين عرفان و شعور و قربانى. فرزند رسول خدا يك ماه پس از قربانى حاجيان به ظاهر حاج قربانى كرد. كعبه، كوفيان از حسين(عليه السلام) دعوت كردند كه ياريش كنند اما گويا كه در پس اين دعوت دعوت ديگرى بود كه فرزند فاطمه(عليها السلام) آن دعوت را لبيك گفت گويا آن دعوت اين بود «يـاَيَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّه اِرجِعى اِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرضيَّه».
و حسين(عليه السلام) با قافله رفت و رفت تا به ميقات عاشقان كربلا رسيد و در آن سرزمين گرم خميه ها را بپا كرد و اصحاب او نيز به او پيوستند و در كنار او خيمه زدند در مقابل حسين نيز كوفيان بى وفا و دنيا پرست در كنار فرات به لشكركشى پرداختند و هزاران هزار به جنگ با پسر فاطمه آمدند. تا روز نهم محرم كه ناگاه آهنگ جنگ سر دادند و علمدار اباالفضل آمد و به مولاى خود گفت كه قصد جنگ دارند و امام از آنان يك شب مهلت خواست و نبرد به روز عاشورا روز قربانى افتاد. آرى تاسوعا روز نهم محرم عرفه امام حسين و يارانش بود و گويا شب دهم محرم شب معشر بود زيرا در خيمه هاى توحيد زمزمه قرآن و تسبيح و ذكر خدا بلند بود و به حكم آيه شريفه «فَاذكُروا اللّهَ عِندَ المَشعَرِ الحَرامِ» همه در ياد و ذكر خدا بودند و آن شب چه زود صبح شد و سپاه كفر جنگ را آغاز كرد و اصحاب با وفايش با آرايش جنگى در مقابل سپاه كفر ايستادند علمدار لشكر توحيد، عباس بن على بود آن سر و قامت رشيد كه از هيبت و شجاعت او همه سپاه كفر در وحشت بود. كعبه اصحاب حسين همه شهد شهادت نوشيدند و با خون بدن در روز عيد قربان غسل كردند ديگر از اصحاب كسى نماند اصحاب باوفايش چون حُربن يزيد رياحى و حبيب آن غلام پير و بُريَر و زهير و حتى غلام اباعبدالله همه و همه قربانى شدند و نداى حق را لبيك گفتند و آن گاه نوبت قربانى حسين شد و اولين قربانى على اكبر امام حسين بود همو كه شبيه پيامبر خدا بود گويا پيامبر در بدرى ديگر حاضر شده و على اكبر بعد از جنگ نمايان خسته و تشنه و سنگينى اسلحه به سوى پدر بازگشت آب طلب نمود، امام حسين زبان در دهان على گذاشت كه يعنى پدرت تشنه تر است و فرمود برگرد كه به زودى از دست جدت سيراب مى شوى و على با شجاعتى تمام به ميدان رفت و بسيارى از فاسقان را كشت و ناگهان صدا زد پدر خداحافظ من هم رفتم و حسين با سرعتى عجيب بر بالين على حاضر شد قربانى را در بغل گرفت صورت به صورت على گذاشت و صيحه ها كشيد بدن على را نتوانست به خيمه ها آورد در ميان گرگها ماند و سر از بدنش جدا كردند. كعبه به حجر اسماعيل بگو كه شرط قربانى شدن آن نيست كه از آب زمزم بخورد و با لبانى سيراب به قربانگاه بيايد آرى قربانى بايد تشنه مى بود تا مخاطب «فإنّه منّى» شود و بعد از على يكى يكى از اهلبيت حسين رفتند و شهد شهادت نوشيدند پسران زينب كبرى، برادران اباالفضل و قاسم بن الحسن و...
كعبه طاقت شنيدن آن همه مصيبت را ندارى و من هم نمى گويم اما تنها اميد زنان، كودكان و اهل حرم به عباس بود علمدار لشكر همو كه تا زنده بود همه اهل حرم در پرتو شجاعت و شهامت او با وجود آن همه گرگهاى درنده آرامش داشتند و نوبت به علمدار كربلا ساقى اهل حرم رسيد امام به او فرمود براى بار آخر براى كودكان آب بياور عباس مشك آب برداشت و به لشكر كفر حملهور شد چنان حمله اى كه كسى را ياراى مقاومت نبود به فرات رسيد. دست زير آب كرد تا بچشد اما آب روى آب ريخت و به رسم وفا با لبى تشنه برگشت مشك را از آب پر كرد و آمد. نمى دانم شايد در آن حال آيه «ومَن لَم يَطعَمهُ فَاِنَّهُ مِنِّى» را بياد آورد آرى او از حسين بود و حسين تشنه. عباس به طرف خيمه حركت كرد بانگى بلند شد كه نگذاريد قطره اى آب به خيمه هاى حسين برسد و چون كسى را ياراى مقاومت نبود با عباس از در حليه وارد شدند و دست راست ابوالفضل را قطع كردند مشك را به دندان گرفت و مى فرمود:

والله إن قطعتموا يمنى *** انى احامى ابداً عن دينى
و عن امام صادق يقينى
دست چپ او را نيز قطع كردند و همه توجه او به خيمه ها و رساندن آب به لبهاى تشنه كودكان بود اما ناگهان اميدش مبدل به يأس شد و تيرى بر مشك نشست و با عمودى آهنين به فرقش زدند و از اسب به زمين افتاد و صداى عباس بلند شد «يا أخا أدْرِكْ أخاك» و حسين آمد بر بالين بردار، چه بردارى غرق در خون دست در بدن ندارد به امام فرمود: خون ها را از چشمانم پاك كن تا يك بار ديگر جمال نورانيت را ببينم. آرى چشمان قمربنى هاشم در چشمان خورشيد ولايت دوخته شد گويا قيامت كبرى بود «وجُمِعَ الشَّمسُ والقَمَر» و امام نتوانست عباس را بياورد و با كمرى شكسته به خيمه عباس آمد عمود خيمه را برداشت و اين چنين به كودكان منتظر آب فهماند عباس نيز شهيد شد و ديگر منتظر آب نمانيد. كعبه حسين تنها ماند بى يار و ياور كنار بدن شهيدان قدم زد با اصحاب به خاك و خون افتاده سخن گفت جوابى نشنيد و امام به خود گفت:حسين ياران تو ديگر سر در بدن ندارند تا جوابت دهند. ناگهان گريه كودك شش ماهه توجه حسين را به خود جلب كرد. امام على اصغر را در مقابل لشكر شقى آورد و فرمود: اى لشكر اگر مرا گناه كار مى دانيد اين طفل گناهى ندارد و اگر مى گوييد حسين بهانه آب كرده او را از من بگيرد و سيراب نمائيد. آيا نمى بينيد كه از تشنگى چگونه دست و پا مى زند و عمر سعد آن شقى به حرمله گفت جواب حسين را بده و حرمله تيرى سه شعبه به گلوى على اصغر زد و گوش تا گوش على را پاره كرد و على بر روى دستان حسين خاموش شد و او آخرين قربانى تشنه از حسين بود. كعبه اگر نيم نگاهى به آسمان كنى بال ملائك را خونين مى بينى، خون على اصغر است كه حسين به سوى آسمان پرتاب كرد و ملائكه به آسمانها بردند. كعبه اكنون مى خواهم از خود حسين برايت بگويم. باز از ركن عراقى به كربلا بهتر بنگر حسين با اهل حرم با زنان و كودكان با رباب و سكينه و با زين العابدين كه در تب مى سوخت و با زينب همو كه در تمام اين مدت يك لحظه چشم از حسين برنداشت و اگر دست ولايت او را مدد نداده بود در دم جان مى باخت. وداع سختى داشت اى كعبه لشكر كفر نزديك شده بود و حسين يكه و تنها بر قلب كفر حلمهور شد.
و راست و چپ لشكر كفر را نيز در هم ريخت و آن قدر جنگيد كه ديگر از ضربت شمشير و نيزه هاى و تشنگى شديد. چشمانش تار شد و آسمان را تاريك مى ديد و هر بار با صداى بلند مى گفت «لاحول و لاقوة الا بالله» و به زينب و اهل حرم مى فهماند كه حسين زنده است. اما ديگر آخرين رمق هاى اباعبدالله بود در گودى قتل گاه دور حضرت را گرفتند با نيزه ها و شمشيرها آن قدر زخم بر بدنش آوردند كه ديگر طاقت سوارى نداشت با سنگ به پشيمانى حضرت زدند. خون جارى شد. خواست كه با پيراهن خون از چشمانش پاك كند تيرى به قلب حضرتش زدند و آنگاه حسين دست بر گردن اسب انداخت و بر زمين افتاد كعبه اكنون از زبان مهدى موعود آنچه در زيارت ناحيه مقدسه آمده مى گويم: «واَسرَع فَرَسُك شارِاً اِلى خِيامكَ قاصِداً مُحَمْحماً باكياً فَلَمّا رَايَن الِنّساء جَوادَك مَخْزيّاً و نَظَرنَ سَرجَك عَليَهْ مَلْويّاً بَرزْن مِنَ الخدُورِ ناشِراتِ الشعور عَلَى الخُدوُد لاطماتِ اَلْوجُوهِ سافِرات و بِالْعَويل داعيات وَ بَعْدَ الِعزّ مُذَللات واِلى مَصْرَعِك مُبادرات و الشّمرُ جالِسٌ عَلى صَدركَ و مولغٌ سَيفَهُ عَلى نَحركَ قابضٌ عَلى يَشيبتكِ بَيدهِ ذابحٌ لَكَ بِمُهَنَّدهِ قَد سَكَنت حَواسُّكَ و خَفيَتْ اَنْفاسُكَ وَ رُفعَ عَلَى القِناةِ راسُكَ» و اى كعبه به مقام نيز بگو كه شرط قربانى كردن نه فقط آوردن فرزند به قربانگاه است كه بايد فرزند و پدر آنهم با لبانى تشنه و جگرى سوخته همچون حسين. كعبه همچنان در جامه سياهت به انتظار حسين بنشين كه انتظار را صبح اميدى است، كه «اَلَيسَ الصُّبحُ بِقَريب» تا آنگاه كه منتقم آل محمد(صلى الله عليه وآله) و منجى بشريت از كنارت ندا دهد «اناالمهدى» همو كه هر صبح و شام در عزاى عمه اش زينب گريان است و اگر از حال اهل بيت حسين بخواهى اينگونه بقيه الله بيان مى كند و اهل و عيالت همچون بردگان به اسيرى گرفته شدند و بربالاى جهاز شتران در غل و زنجير به بند كشيده شدند و حرارت آفتاب داغ چهره هايشان را مى سوزاند و در صحراها و بيابانها با دستهاى به گردن بسته شده در غل و زنجير مى بردند و در بازارهاى مى چرخاند.
و در پايان قبل از آنكه با تو خداحافظى كنم از تو مى خواهم اكنون كه چشمان گنه كار ما از رؤيت جمال مهدى(عج) عزيز فاطمه محروم است و تو هر سال در حج او را مى بينى، سلام شيعيان را به او برسان كه شيعيان نيز در انتظار فرج او به سر مى برند به اميد آن روز كه دعايش اجابت شود و به ياد آن لحظه كه شايد هم نواى او باشيم مى خوانيم «اَمَّن يُجيبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ ويَكشِفُ السّوءَ»

سيد مصطفى صفوى

ارسال نظر