علي پيرحسين لو
باز هم ميخواهم به مكه بروم، اين بار با تو؛ و به حج حاجي! مكه جاي خوبي است، آنجا گاهي هنوز خدا يافت ميشود. مكه را بايد قدر دانست، در روزگاري كه خدا در جغرافياي جهانگستر و در پهنه دستدرازيهاي عقل خودمحور گم شده است. مكه و مدينه جاهايي است كه در آنها ميتواني از سنت، از مدرنيت ابزاري، از بنيادگرايي، و از مكاتب توليدي تلفيقي وقليلي و التقاطي و غيره، و از انديشه هاي آراسته يا پيراستة موجود ويا ممكن بگذري، و به انتهاي مدرنيته برسي. اين نهايت همان جايي است كه تو درآن غروب زمان را در طلوع وجود خودت ميبيني و تمركز مكان در يك نقطه را نيز. اينجا همان جايي است كه افسانه هاي خلقت آدم و زمين و اسطوره هاي بعثت و هجرت و خيالپراكني هاي ظهور عدالتگستر و داستانهاي هولناك قيامت، همه در اينجا، روي اين سن اتفاق افتادني اند، و بازيگران تاريخ بشري همه روي صحنه نقش بازي كرده اند. در آنجا تاريخ فشرده ميشود و ذره ذره بيمعني. لحظه أي كه كنار كعبه ايستاده أي خلقت و قيامت را نزديك به هم ميبيني، پس آنچه ميانشان است ديگر كوچكتر از اين ميشود كه حتي به نگاهيات بيارزد؛ و وقتي كه كنار بقيع ايستاده أي، در عين حال كه داري در كوچه هاي مدينه قدم ميزني به نخلستانهاي كوفه و حديث جاودانه و بيتاريخ چاه و درد و آه و… و به خدا هم بينديش… به ابتداي تاريخ برو، ولي نه با عينك نكوداشت و عبرتگيري و پند پذيري كه سنتگرايي است، و نه با معيار نقد علمي كه تنها و قطعا بيش از خود- مدرنپنداري نيست. نكند در زاويه أي از تاريخ، در سقيفه، يا نهروان، يا هر گوشة خراب شده ديگري جا بماني كه عين بنيادگرايي است. اينها همه را رها كن، يعني كه از آنها گذري كن و نظري، و رها شو، و سعي كن به جاي انديشيدن به اين تاريخ سراپا فراز و نشيب، در عين زندگي در آن، از آن رها باشي …
من قوانين و مقررات صاحبان آن قطعه از زمين خدا را نميدانم، اما از تو خواهش ميكنم كه در پيچ و خم اعمال، و مستحبات و واجبات، خدا را، آني كه دنبالش ميگردي را گم نكني. مراقب باش كه طرف حسابت را، هدفت را و سمت و سويت را اشتباه نگيري. شايد به فريب جهتمندي كوچه هاي مكه است كه همه قبله را در آن شهر گم ميكنند، و به جاي كعبه به تبعيت از قبله نماهاي دروغين –زمينيهاي آسمانينما- به سمت جهتهاي نادرست سر به سجده ميسايند. «تو» مراقب باش، تو نبايد كه اشتباه هزاران ساله نوع بشر را تكرار كني. پس وقتي كه ميخواهي دلت را به جايي پرتاب كني، درست نشانه بگير…
كاش بشود كه قواعد حج ابراهيمي را كنار گذاشت. اگرنه انسان خود گمشده خويش را دركجا بيابد و خويشتنش را در كدام كنج و كدام گوشه جستجو كند؟ مگر ممكن است ……
حرمتت مانعم میشود که اينگونه با تو سخن بگويم. اما به خاطر خدا، اگر تا به حال به زايمان فكر كرده أي، سعي كن حرفم را بفهمي. اگر در آن انديشه، شده تا به حال كه ذهنت از درد و رنج و سختياش- كه همه آن را اصل قضيه ميدانند و فراغ را انتظار ميكشند- منحرف شود و به آنچه كه در درون جسم، و بلكه جان مادر است متوجه و معطوف گردد، پس اين بار نيز انديشيدن و قدر دانستن اين موجود ارزشمند درونت، و اين ثمره جسم و جانت و «آنچه از تو باقي ميماند» را به هيچ بهايي، حتي به بهاي از دست رفتن ركعات نماز و تعداد دورهاي طواف و خلاصه صحت اعمالت، از دست نده. غنيمتات ميشمارند، پس چه كسي شايسته از تر از توست به غنيمت شمردن خودت؟
خدا را بخوان؛ آنگاه كه ميخوانياش ميشنود، آنگاه كه خطابش ميكني مخاطبت ميشود، و سخن كه ميگويي همسخنات ميگردد، و آنگاه كه به آرامي گويي كه در گوشش نجوا ميكني بيدريغ از تو ميپذيرد. پس در اين لحظه است كه تو به سمت او گريخته أي و در آغوشش جا گرفته أي و در پيش رويش، رو در رو، رو در رو ايستادهاي. ايستادهای در حالي كه ميداني و ميداند كه به او نياز داري؛ و چگونه نداند، چون اشك تو سراسر، نيازت را مينمايد؟ و چون نگاهش بر تو ميافتد به گرفتن آنچه كه دارد و ميخواهي اميدوار ميشوي. ميداند كه چه ميخواهي، و ميداند كه در درونت چه ميگذرد. ميداند، حتي پيش از آنكه تو بگويي، و بر او پنهان نيست آنچه كه داشته أي و داري. ميداند كه چه ميخواهي بگويي، و زبانت را به كدام واژه ميخواهي بگشايي و از آن كلمه چه منظوري داري؛ او، شك نكن، كه ميداند كه چه ميخواهي.
خداي من! اگر رهام كني چه كسي پناهم ميدهد؟ و اگر پناهم دهي چه كسي مانده كه از او رها نشده باشم؟
خداي من! همه را به من بسپار، ولي من خودم را به خودت ميسپارم.
خداي من! بازگشته ام، و مانند نيازمندان عذر ميخواهم، و ميخواهم كه بپذيري، و ميدانم كه ميپذيري.
خداي من! دست خالي برم نميگرداني، و رشته اميدم را قطع نميكني، و نگاه نيازمندم را به ناز ديدارت نوازش ميدهي.
خداي من! اگر مرا نميخواستي چگونه ميتوانستم دعايت كنم، و اگر به من محبت نداشتي چرا هنوز دوستت دارم؟
خداي من! دوست دارم كه در پيش رويت بايستم، و از گناه و بيوفايي ام نگويي كه شرمنده شوم، بلكه از صفاو پاكي ومحبت وعشق خودت بگويي، تا لبريز از شور و سرتاپا معنويت شوم، آني شوم كه تو ميخواهي.
خداي من! اگر بگويي خطاكاري ميگويم كه تو بخشنده اي، و اگر بگويي كه آلوده گناهي ميگويم كه تو خدايي، و اگر مرا در آتش دوريات تا ابد بسوزاني در ميان سوختگان و به همهشان ميگويم كه دوستت دارم.
خداي من! منم؛ همان كوچك بيكس و ضعيف تنها، مرا خوب ميشناسي؛ ميداني كه اگر از من رو برگرداني بيتو ميميرم. پس با من باش و با من بمان.
خداي من! مرا از همه رها، و با خود آشنا كن، تا از همه چيز و همه كس گسسته و به تو پيوسته شوم، و نور تو را در درون خود ببينم… تا جايي كه از نور نيز بگذرم، و به بيكران بزرگي برسم، و آنگاه دستم را به گوشه أي از قدسيت تو گرفته و تا ابد آويخته بمانم.
خداي من! نااميدم مكن. يعنيكه مپسند كه دل لبريز اميدم رنگ نااميدي ببيند.
خدايا ! هرچه گفتهام براي تو بوده، و هرچه ناليدهام به خاطر تو بوده، و سراسر انگيزه و رغبتم تو بوده أي: فقط تو. پس حضورت را در دلم مداوم كن، و عهدت را در دلم پايدار ساز، و سپاست را فراموشنشدني نما، و خودت را در چشمم بزرگ نشان ده؛ أي بزرگترين!
خداي من! مرا چنان درنور وجودت غرق كن كه جز تو را نشناسم، و جز تو را نبينم، و به غير تو تمكين نكنم.
خداي من! تو خداي مني، مال من، و من بنده توام، و متعلق به تو؛ تو را براي من و من را براي خودت نگهدار؛ و اگر جز اينست ديگر لحظه أي مرا زنده نگذار…
===========================
دوست دارم وقتي كه اول بار به مسجد الحرام ميرسي، از يك بلندي باشد كه به آن نظر كني، به كوشش مردمان و چرخش مردان و زناني كه لباس خود را به كنار انداخته اند و وارد گود شده اند، و هر يك به مجال توان خود «ميچرخند». ببين قيام نوع انسان را براي تقديس دفتر نمايندگي خدا بر زمين، و نگاه كن به سردرگمي و حيراني و بيهدفي همينها كه خيال ميكنند ميدانند كه چه ميكنند …
خوب كه ديدي، تو هم برو وسط گود، و بچرخ آنگونه كه همه ميچرخند… سعي كن عزيز من، كه به مركز نزديك شوي. و دوري را بر جان مشتاقت نپسند. بعد، نه خيره، بلكه با گوشه چشم، به مركز نگاه كن. طوري نگاه كن كه از نگاهت بشنود «من دارم ميآيم» … و قطعا من كه تو را ميشناسم ميدانم كه خود را براي رفتن آماده كرده أي. لحظه أي تامل كن، و ذهنت را به سمت گردش زمين، و سپس انبوه سيارات و ستاره ها و كهكشانها پرتاب كن. و بچرخ و بچرخ و بچرخ، و بچرخ و نزديك شو، و بچرخ و باز بچرخ………
بعد سعي كن به مركز نزديك شوي، باز هم نزديك تر. خودت را كمكم به جريان فراگير و همگاني چرخيدن بسپار، و لحظه أي بيهيچ حركتي رها شو تا خودت را چرخنده أي در چرخندگان ببيني، و از اين يكدستي و يكرنگي و يكساني لذت ببر… تو ديگر در خودت فرو رفته أي و خدايت، و خدا در درونت توست، و بلكه تو در قلب خدايي؛ و ميرود كه طپش قلب تو مركز مركزيترين نقطه هستي را، كعبه را برنتابد و درهم بشكند و خراب كند. و اينگاه، تو آنچنان بزرگ شده أي كه خدا را ديگر در درون خودت داري و ديگر به خداي بيرون احتياجي نداري.
حال، ديگر گذشته وقت آن كه تو طواف سنگ كني، كه حرم در حريم دلت فرش معرفت گسترده و خدا در درونت ابديتي بي آغاز و پايان يافته… هيچ ديده أي كه عرفا در وقت سماع چگونه به دور خود ميگردند؟ اين عمل امروز توست؛ پس ببين و بچرخ، و بچرخ و بچرخ، و چشمانت را بر همه ببند و بچرخ… بچرخ تا پرواز كني؛ دستانت را به عرض اينسو تا آنسوي عالم بگستران تا آسمان بالهايش را جمع كند، و پاهايت را رقصي جانافزا ببخش تا زمين از عظمت تو و مركز آرماني درونت كه به دور آن ميچرخي شرم كند، و چشمانت را براي ديدن ناديدنيها بازكن… و ببين و بچرخ…………………………………………
در خلسة بيخويشتني و مستي سرشاري اگر فرو رفتي، و احساس كه كردي از خدا اشباع شدي… ديگر گفتني نيست، حس كردني است…… از او يقيني بخواه كه فرسايش نيابد، و شوري كه روي آرامش نبيند، و نوري كه طعم تلخ ذره أي سياهي نچشد، و عشقي كه پايان نپذيرد. و بلند شو و با قيام خود جهاني را بهپادار و حياتي بهتر را براي خود و ديگران سامان بده و ايماني پايدار را با نفست، و كلام و رفتارت، و حتي وجودت در ميان آدميان پخش كن؛ و از خدا نيز، و از خاطره شيرين اين طواف و عبادت و ذكر و حضور نيز، قلبت را در سينه ات به يادگار نگه دار.