تحلیلی بر مناسک حج(استاد شریعتی)
و شگفت ترا !
که انگار، قدرتی مرکّب از همه عوامل و امکانات مادی و معنوی، پنهان و گاه آشکار، هیأتی را مأمور کرده است از قوی ترین و زبده ترین فلاسفه تاریخ، جامعه شناسان، مردم شناسان، فیلسوفان، متخصصان علوم انسانی، دین شناسان، روان شناسان اجتماعی، سیاستمداران، شرق شناسان، اسلام شناسان، قرآن شناسان، فقیهان، متخصصان حکمت و عرفان و ادبیات اسلامی، آشنایان با سنت های اجتماعی، خصایص روحی و فکری مردم خاورمیانه، نقطه های ضعف و حساسیت های عاطفی و گرایش های خاص رفتار اجتماعی و طبقاتی، نقش ها، شخصیت ها، سمبل ها، ظاهرها، قالب ها، قدرت ها، در این توده ها و نظام ها ... تا با مطالعه دقیق و علمی محیط و مردم و شناخت عمیق اسلام، اسلام را ، به دقیق ترین معنی کلمه، وارونه سازند، چه، به روشنی پیداست که سخن از انحطاط و دگرگونی طبیعی یک مذهب نیست، بلکه در اسلام، آنچه روی داده است، وارونگی است.
و جالب این است که در این جا نیز تشیع، اختصاصاً چنین سرنوشتی دارد و پیداست که دو سرشت مشابه دو سرنوشت مشابه رانیز داشته باشند و به تعبیر درست تر، همچنان که تشیع، مترقی ترین تجلی رسالت اسلام است، در این وارونه سازی، طبیعی است که به صورت منحط ترین جلوه های فعلی آن گردد. مترقی ترین ابعاد اعتقادی یا عملی اسلام- که آگاهی، آزادی، حرکت و عزت پیروان خویش را تضمین می کند و بیش از همه، قدرت و مسؤولیت اجتماعی ایجاد می کند- عبارتند از: توحید، جهاد و حج.
و مترقی ترین ابعاد اعتقادی یا عملی خاص تشیع، که رهبری انسانی، روح آزادیخواهی و مسؤولین انقلابی را به مسلمانان علی وار الهام می دهد: امامت، عاشورا و انتظار
حج، می توانست هر سال، دوره درسی باشد که صدها هزار نماینده آزاد و مشتاق را طی یک ماه اسلام شناسی عملی و نظری، با روح حج و رسالت اسلام و مکتب توحید و سرنوشت ملت های مسلمان، آشنا کند و آن گاه با دست و دلی پر، به کشورهاشان، شهرها و روستاها و محیط های کار و زندگی و ایمانشان بازگرداند و آنچه آموخته است به مردم خویش بیاموزد و بدین گونه ،حج، زمزمی جوشان خواهد بود که هر سال، امت مسلمان را می تواند از زلال اندیشه و ایمان خویش مشروب سازد و یک حاج جز سوگند حجری که بوسیده است، در میان مردم، حامل نوری خواهد بود که تا پایان عمر می تواند پرتوافشان محیط تاریکش باشد و بدین گونه اگر هر کسی در سطح ادارک خود و مردم پیرامون خود، لااقل در ایامی که نشسته است چهارصد تن از دوستان، خویشان و همکارانش را که به دیدنش می آیند- جز با خاطرات و رویدادهای تکراری و مبتذل و مهوع سفرش- با مکتب حج آشنا کند، هر سال تمامی مسلمانان جهان به وسیله یک میلیون و پانصد هزار آموزگار حج آموزش می بینند و این سنت اسلامی که مسلمان خود باید مردم را برای دیدارش دعوت کند، در دو مورد است: یکی حج و دیگری مرگ.
برای اندیشیدن به حج، سالی یک بار، در زمان معین، و برای اندیشیدن به مرگ! مرگ که زمان ندارد، مرگ قربانی خود را خبر نمی کند، اما، قربانی مرگ، تو را خبر کند، هشدار!
حج، در میان همه احکام و اعمال دیگر مذهبی یا غیر مذهبی ممتاز است.
وانگهی حج نمی خواهد یک عقیده، یک دستور و یا یک ارزش را طرح کند، حج تمامی اسلام است. اسلام با کلمات، قرآن است و با انسان ها امام، و با حرکات حج!
چنین می نماید که خدا هر چه را خواسته است به آدمی بگوید یکجا در حج ریخته است!
از فلسفه وجود و جهان بینی گرفته تا فلسفه خلقت انسان و سیر تاریخ و مراحل تکامل آدمی از آغاز پیدایی اش بر روی خاک، تا آخرین قله کمال نهایی اش ونیز آنچه باید بیاموزد و مراحلی که باید در بندگی طی کند تا به معراج خدایی اش اوج گیرد، و بالاخره طرح تکوین نوع بشر تشکیل امت نمونه بشری و تکامل فرد بشری و اصل تغییر همیشگی، نظم ثابت و هماهنگی دقیق با زمان و اصالت اجتماع و به طور کلی: حرکت خودآگاه و انتخاب شده جمعی به سوی ابدیت مطلق، کمال لایتناهی: خدا!
و در یک کلمه حج شبیه آفرینش است و در همان حال شبیه تاریخ، و در همان حال شبیه توحید و در همان حال شبیه مکتب و در همان حال شبیه امت و ... بالاخره حج نمایشی رمزی است از آفرینش انسان و نیز از مکتب اسلام که در آن کارگردان خداست، و زبان نمایش حرکت و شخصیت های اصلی: آدم، ابراهیم، هاجر و ابلیس، و صحنه ها: منطقه حرم و مسجد الحرام، مسعی، عرفات و مشعر و منی، و سمبل ها: کعبه و صفا و مروه و روز و شب و غروب و طلوع و بت و قربانی، و جامه و آرایش: احرام و حلق و تقصیر...
 
حج
حج: آهنگ، قصد، یعنی حرکت و جهت حرکت حرکت نیز هم همه چیز با کند، تو از خودت، از زندگی ات و از همه علقه هایت آغاز می شود. مگر نه در شهرت ساکنی؟ سکونت، سکون؟ حج، نفی سکون، زندگی چیزی که هدفش خودش است یعنی مرگ، نوعی مرگ که نفس می کشد، مرگی جاندار، زیستنی مرداری، بودنی مردابی.
حج: جاری شو!
حج، بودن تو را که چون کلافی سر در خویش گم کرده است، باز می کند. این دایره بسته، با یک نیت انقلابی، باز می شود، افقی می شود، راه می افتد، در یک خط سیر مستقیم، هجرت به سوی ابدیت، به سوی دیگری، به سوی او!
هجرت از خانه خویش به خانه خدا، خانه مردم!
موسم:
پرداخت قرضها، شستشوی کدورتها، غبارها، آشتی قهرها، تسویه حسابها، حلال طلبی از دیگران، پاک کردن محیط زندگی ات، رابطه هایت، ثروتت، اندوخته هایت، یعنی که در این جا می میری، انگار می روی، رفتنی بی بازگشت، رمزی از لحظه وداع آخرین، اشاره ای به سرنوشت آدم، نمایشی از قطع همه چیز برای پیوستن به ابدیت، و بنابر این: وصیت! یعنی که مرگ. تمرینی برای مرگ. مرگی که روزی تو را به جبر انتخاب می کند. اکنون، حج کن، آهنگ ابدیت کن، دیدار با خداوند، روز حساب، آن جا که دیگر دستت از عمل کوتاه است.
پس اکنون که در دار عمل هستی، خود را برای رحلت به دار حساب آماده کن، مردن را تمرین کن، پیش از آن که بمیری، بمیر! مرگ را، اکنون، به نشانه مرگ، انتخاب کن، نیت مرگ کن، آهنگ مرگ کن.
حج کن!
و حج، نشانه ای از این رجعت به سوی او، او که ابدیت مطلق است، او که لایتناهی است، او که نهایت ندارد، حد ندارد، تا ندارد.
و بازگشت به سوی او، یعنی حرکت به سوی کمال مطلق، خیر مطلق، زیبایی مطلق، قدرت، علم، ارزش و حقیقت مطلق، یعنی حرکت به سوی مطلق، حرکت مطلق به سوی کمال مطلق، یعنی حرکتی ابدی، یعنی تو، یک شدن ابدی ای، یک حرکت لایتناهی ای، و خدا سرمنزل تو نیست، مقصد تو نیست، سر تو، هجرت ابدی تو، به روی جاده ای است، صراطی است که نقطه آخرین ندارد. راهی است که هرگز ختم نمی شود. رفتن است، خدا در این حرکت تو در هستی جهان و در هستی خویش، صیرورت و هجرت ابدی، نشان دهنده جهت است، نه منزل.
نه تصوف! مردم در خدا، ماندن در خدا، که اسلام! رفتن به سوی خدا.
نه فنا، که حرکت،
نه فیه، که، الیه!
که خدا از تو دور نیست تا به او برسی.
خدا از تو نزدیک تر است،
به کی؟ به تو!
تو، ای خویشاوند خدا، مسجود فرشته ها، انسان، انیس خداوند، ای جلیس تنهایی عظیم الله، تاریخ تو را مسخ کرده است. زندگی از تو یک جانور ساخته است. ای که با خدا پیمان بستی که تنها پرستنده او باشی و عاصی بر هر که جز او، اکنون پرستنده طاغوتی، بنده بت! آنچه خود تراشیده ای!
ای که زندگی، جامعه، تاریخ، تو را گرگ کرده است، یا روباه، یا موش و یا میش! موسم است، حج کن! به میقات رو، با دوست بزرگ انسان، آن که تو را انسان آفرید، وعده دیدار داری.
از قصرهای قدرت، گنجینه های ثروت و معبدهای ضرار و ذلت، و از این گله اغنامی که چوپانش گرگ است، بگریز، نیت فرار کن، خانه خدا را، خانه مردم را، حج کن.
 
احرام در میقات
و اکنون به میقات آمده ای، باید لباس عوض کنی، لباس! آنچه تو را، توی آدم بودن تو را، در خود پیچیده، پوشیده، که لباس، آدم را می پوشد، و چه دروغ بزرگی که آدم لباس را می پوشد! آدم بودن آدم مخفی می شود، در جامعه گرگ روباه، موش یا میش خودنمایی می کند. لباس یک فریب است، یک کفر است، کفر پوشیدن حقیقت است. کلمه لباس یک معنی معنی دیگری هم دارد. در باب افتعال، آن را می توان فهمید. التباس، یعنی اشتباه! عوضی گرفتن!
لباس، نشانه است، حجاب است، نمود است، رمز است، درجه است، عنوان است، امتیاز است، رنگ و طرح و جنس آن، همه یعنی: من!
و من یعنی: تو نه، شما نه، ما نه! یعنی تشخص، و بنابراین، تبعیض یعنی مرز و بنابر این تفرقه، و این من، نژاد است، قوم است، طبقه است، گروه است، خانواده است، درجه است، موقعیت است، ارزش است، فرد است، و انسان نیست.
کفن بپوش.
رنگها را همه بشوی.
سپید بپوش، سپید کن، به رنگ همه شو، همه شو، همچون ماری که پوست بیندازد، از من بودن خویش به در آی، مردم شو.
هر کسی ذره ای در حوزه مغناطیسی گیرنده، کشنده، خدا در قبله، همه هیچ و فقط انسان، همه جهت ها هیچ و فقط جهت او، همه ملت ها و گروهها، بشریت، و بشریت یک قبیله در صحرا، دارای یک قبله در وجود، در حیات.
جامه ات را بکن، همه نشانه هایی را که تو را نشان می دهند بریز، و در محشر خلق گم شو، هرچه را زندگی بر تو بسته است و یادآور تو است، حکایتگر نظام تو است، در غوغای قیامت خلق فراموش کن. همه را بر خود حرام کن، احرام بپوش!
هر کسی از خود پوست می اندازد و بدل به انسان می شود.
و تو نیز فردیت، شخصیت خود را دفن می کنی و مردم می شوی، امت می شوی، که وقتی از منی به در آیی، خود را نفی کنی، در ما حلول کنی، هر کسی یک جامعه می شود، فرد، خود یک امت می شود، چنانکه ابراهیم یک امت شده بود و تو اکنون، می روی تا ابراهیم شوی!
جامه احرام پوشیده اید، با هم اشتباه می شوید! محشری است، قیامتی! هر کسی، بیگانه ای را به جای دوست می گیرد و غربی را عوض قوم، هر کسی پا در کفش دیگری می کند، و هر احرامی می تواند احرام تو باشد.
همه این ها که سالهاست انسان بودن خود را از یاد برده بودند و جن زده زور شده بودند و یا زور یا میز و یا نام و یا خاک و یا خون.... و موجودی شان را وجودشان می دیدند و درجه هاشان و لقب هاشان را خودشان می یافتند، اکنون همه خودشان شده اند، خود انسانی شان، همه یک نفر، انسان و دگر هیچ، همه یک صفت: حاج! – قصد کننده – و همین!
در آستانه ورودی، می خواهی آغاز کنی، پیش از هر چیز، باید نیت کنی
نیت کن! همچون خرمایی که دانه می بندد. ای پوسته، ای پوک، بذر آن خودآگاهی را در ضمیرت بکار، درون خالی ات را از آن پرکن، همه تن مباش، دانه بند! بودنت را پوستی کن بر گرد هسته ایمانت، هستی شو، هست شو، همه حباب مباش، در دل تاریکت، شعله را بر افروز، بتاب، بگذار پر شوی، لبریز شوی، بدرخشی و شعشعه پرتو ذات، بی خودت کند، خود کند، ای همه جهل، همیشه غفلت! خداآگاه شو، خودآگاه شو.
و اکنون دیگر مقیدی، مسوولی، در احرامی، در حریمی، راهی حرمی، عازم مکان حرامی، در زمان حرامی، درجامه احرامی! در حریمی از محرمات...
 
محرمات:
  1. به آینه نگام مکن، تا چشمت به خودت نیفتد، بگذار فراموشش کنی، بودن خویش را از یاد ببری.
  2. عطر مزن، بوی خوش مبوی، تا دلت یاد زندگی نکند، میل ها در تو سر برندارند، بوی هوس در سرت نپیچد و لذتها را تداعی نکند، که این جا، فضا سرشار عطر دیگری است، رایحه خدا را استشمام کن، بگذار تا بوی عشق، مستی ات بخشد.
  3. به هیچ کس دستور مده، برادری را زنده کن، برابری را تمرین کن.
  4. به هیچ جانوری آزار مرسان، حتی حشره ای حقیر را مکش، میازار، حتی به زور مران، در این نظام قیصری، چند روزی را مسیح وار بزی.
  5. گیاهی از زمین حرم مکن، مشکن، صلح را در رابطه با طبیعت نیز تمرین کن، خوی تجاوز و تخریب را در خود بکش.
  6. صید مکن، قساوت را در خود بکش.
  7. نزدیکی ممنوع است، به هوس نیز منگر، تا عشق بر تمامی هستی ات خمیه زند.
  8. همسر مگیر و در عقد ازدواج دیگری شرکت مکن.
  9. آرایش منما، تا خود را آن چنان که هستی ببینی.
10.بدزبانی، جدال، دروغ و فخر فروشی هرگز!
11. جامه دوخته یا شبیه دوخته مپوش، نخی نیز بر احرامت نباشد، تا راه بر هر تشخیص و نمودی، بسته شود.
12.سلاح بر مگیر و اگر ضرورتی هست، پیدا نباشد.
13.سرت را از آفتاب سایه مکن، سقف چتر، کجاوه، اتومبیل سرپوشیده... ممنوع!
14. روی پاهایت را، به جوراب یا به کفش، مپوش.
15. زینت مکن، زیور مبند.
16.سر را مپوش.
17. مو نزن.
18. به زیر سایه مرو.
19. ناخن مگیر!
20. کرم مزن.
21. تن خود با دیگری را خونی مکن، خونی مگیر.
22. دندان نکش.
23. سوگند مخور.
24. و تو زن! رو مگیر!
حج آغاز شده است، حرکت به سوی کعبه، در جامه احرام، در حریمی از محرمات، و شتابان روی به خدا، فریاد لبیک! لبیک!
لبیک اللّهم لبیک، انّ الحمد و النّعمه لک و الملک، لا شریک لک لبیک!
حمد، نعمت و ملک! باز نفی همان سه قدرت حاکم: استعمار، استثمار و استبداد، تثلیت حاکم بر تاریخ، روباه، موش و گرگ...
کعبه نزدیک می شود و نزدیک تر، و هیجان پریشان می شود و پریشان تر، صدای قلبت را به درستی می شنوی، انگار جانوری مجروح و وحشی است که از درون، سرش را بر دیواره وجودت می زند و می خواهد تو را بشکند و بگریزد! احساس می کنی که از خودت بزرگتر می شوی، احساس می کنی که داری لبریز می شوی، دیگر در خودت نمی گنجی، کفش تنگی در پای بودنت، پیرهن تنگی بر اندامت هستنت، اشک امان نمی دهد، گویی اندک اندک در فضایی مملو از خدا فرو می روی، حضور او را بر روی پوستت، بر روی قلبت، بر روی عقلت، در عمق فطرتت، در برق هر سنگریزه، بر جبین هر صخره، در کمرگاه هر کوه، در ابهام دور هر افق، در عمق صحرا حس می کنی، می بینی، فقط او را می بینی، فقط او را می یابی، فقط او هست، جز او همه موجند، کفند، دروغند.
می روی و احساس می کنی که نیست می شوی، از خود، دور می شوی و به او نزدیک، همه او می شود و همه او می شود، و تو دیگر هیچ، یک یاد فراموش، که در میقات از دوش افکنده ای و سبک بار از خویش، به میعاد می روی.
به حومه مکه می رسی، شهر نزدیک است، این جا به علامتی می رسی، نشانه آن که این جا حد منطقه حرم است. مکه منطقه حرم است. در این منطقه جنگ و تجاوز حرام است. هر که از دشمن بگریزد و خود را به حرم برساند، از تعقیب مصون است. در این منطقه شکار، قتل حیوان و حتی کندن گیاه از زمین حرام است.
سکوت!
یعنی که: رسیدی!
آن که تو را می خواند این جا است! به خانه او رسیده ای، ساکت!
سکوتی در حضور، در حرم، حرم خدا!
می روی و شوق کعبه بیداد می کند،
هر قدم شیفته تر، هر نفس هراسان تر، وزن حضور او لحظه به لحظه سنگین تر، جرات نمی کنی که پلک بزنی، نفس در سینه ات بالا نمی آید، بر مرکبت، بر صندلی اتومبیلت، میخ کوبی، با حالتی سراپا سکوت، حیرت، شوق و اندکی به پیش متمایل، همه تن چشم و تو تنها نگاهی دوخته به پیش رویت، مقابلت، قبله!
 
کعبه:
در آستانه مسجد الحرامی، اینک، کعبه در برابرت! یک صحن وسیع، و در وسط، یک مکعب خالی و دگر هیچ! ناگهان بر خود می لرزی! حیرت، شگفتی! این جا... هیچ کس نیست، این جا... هیچ چیز نیست... حتی چیزی برای تماشا!
یک اطاق خالی! همین!
ناگهان تردید یک سقوط در جانت می دود!
در وسط میدانی سرباز، یک اطاق خالی! نه معماری، نه هنر، نه زیبایی، نه کتیبه، نه کاشی، نه گچ بری، نه ... حتی ضریح پیامبری، امامی، مرقد مطهری، مدفن بزرگی... که زیارت کنم، که او را به یاد آرم، که به سراغ او آمده باشم، که احساسم به نقطه ای، چهره ای، واقعیتی، عینیتی، بالاخره کسی، چیزی، جایی، تعلق گیرد، بنشیند، پیوند گیرد، این جا هیچ چیز نیست، هیچ کس نیست.
ناگهان می فهمی که چه خوب! چه خوب که هیچ کس نیست، هیچ چیز نیست، هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد، ناگهان احساس می کنی که کعبه یک بام است، بام پرواز، احساس ناگهان کعبه را رها می کند و در فضا پر می گشاید و آنگاه مطلق را حس می کنی! ابدیت را حس می کنی،
آنچه را که هرگز در زندگی تکه تکه ات، در جهان نسبی ات نمی توانی پیدا کنی، نمی توانی احساس کنی، فقط می توانی فلسفه ببافی، این جاست که می توانی ببینی، مطلق را، ابدیت را، بی سویی را، او را!
کعبه آن سنگ نشان است که ره گم نشود، این تنها یک علامت بود، یک فلش، فقط به تو، جهت را می نمود، تو حج کرده ای، آهنگ کرده ای، آهنگ مطلق، حرکت به سوی ابدیت، حرکت ابدی، رو به او، نه تا کعبه! کعبه آخر راه نیست، آغاز است!
این جا میعادگه است، میعادگه خدا، ابراهیم، محمد و مردم! و تو؟ تا تویی، این جا غایبی، مردم شو! ای که جامه مردم بر تن داری، که: مردم ناموس خدایند، خانواده خدایند و خدا نسبت به خانواده اش از هر کسی غیرتمندتر است!
و تو- تا تویی- در حرم راه اندازی
هر گاه چهار فرسنگ از شهرت، دهت، خانه ات، دور می شوی، مسافری، نمازت را شکسته می خوانی، نیمه، نماز مسافر! و این جا، از هر گوشه جهان آمده باشی، تمام می خوانی، که به خانه خود آمده ای، مسافر نیستی، به میهنت، دریا، حریم امنیت، خانه ات بازگشته ای در کشور خود، غریب بودی، مسافر بودی، این جا، ای نی بریده مطرود، تبعیدی غربت زمین.
ابراهیم را بر درگاه می دیدی، این پیر عاصی بر تاریخ، کافر بر همه خداوندان زمین، این عاشق بزرگ، بنده ناچیز خدای توحید!
او این خانه را به دو دست خویش پی نهاده است.
کعبه در زمین، رمزی از خدا در جهان.
مصالح بنایش؟ زینتش؟ زیورش؟
قطعه های سنگ سیاهی که از کوه عجون- کنار مکه- بریده اند و ساده و بی هیچ هنری، تکنیکی، تزیینی، برهم نهاده اند و همین!
کعبه!
یک مکعب! همین!
و چرا مکعب!
خدا بی شکل است، بی رنگ است، بی شبیه است و هر طرحی و هر وضعی که آدمی برگزیند، ببیند و تصور کند، خدا نیست.
خدا مطلق است، بی جهت است، این تویی که در برابر او، جهت می گیری.
چگونه می توان بی جهتی را در زمین نشان داد؟
تنها بدین گونه که: تمامی جهات متناقض را باهم جمع کرد، تا هر جهتی، جهت نقیض خود را نفی کند، و آنگاه، ذهن، از آن، به بی توجهی پی برد.
تمامی جهات چند تا است؟
شش تا،
و تنها شکلی که این هر شش جهت را در خود جمع دارد، چیست؟
مکعب!
و مکعب، یعنی همه جهات،
و همه جهات، یعنی بی جهتی!
و رمز عینی آن: کعبه!
شگفتا! کعبه، در قسمت غرب، ضمیمه ای دارد که شکل آن را تغییر داده است، بدان جهت داده است.
این چیست؟
دیواره کوتاهی، هلال شکل، روبه کعبه.
نامش؟
حجر اسماعیل!
حجر! یعنی چه؟
یعنی: دامن!
و راستی به شکل یک دامن است، دامن پیراهن، پیراهن یک زن!
آری،
یک زن حبشی،
یک کنیز!
کنیزی سیاه پوست،
کنیز یک زن!
و شویش، تنها برای آن که از او فرزندی بگیرد، با وی همبستر شده است.
زنی که در نظامهای بشری، از هر فخر عاری بوده است.
و اکنون، خدا، رمز دامان پیرهن او را، به رمز وجود خویش پیوسته است، این دامان پیرهن هاجر است!
دامانی که اسماعیل را پرورده است.
و خانه خدا، مدفن یک مادر؟
بی جهتی خدا، تنها در دامن او، جهت گرفته است!
اما بی دامن هاجر، چرخیدن بر گرد کعبه – رمز توحید! – طواف نیست، طواف قبول نیست.
و اکنون در حرکت انسان بر گرد خدا نیز، باز هم: هاجر، و مطاف تو، ای مهاجر که آهنگ خدا کرده ای، کعبه خداست و دامان هاجر!
در فهمیدن ما نمی گنجد!
احساس انسان عصر آزادی و اومانیسم، تاب کشیدن این معنی را ندارد! خدا، در خانه یک کنیز سیاه افریقایی.
 
طواف
ثبات، حرکت و نظم!= طواف.
خدا، قلب جهان است، محور وجود است. کانون عالمی است که بر گردش طواف می کند، و تو در این منظومه، چه در کعبه، چه در عالم، یک ذره ای، ذره ای در حرکت، هر لحظه جایی، یک حرکت همیشگی، فقط یک وضعی، و هر دم در وضعی، هماره در تغییر، در شدن، در طواف و اما همیشه و همه جا، فاصله ات با او، با کعبه، ثابت!
ولی هرگز به کعبه نمی چسبی، هرگز در کنار کعبه نمی ایستی، که توقف نیست، که برای تو ثبوت نیست، که وحدت وجود نیست، توحید است.
رهبانیت تو در صومعه نیست، در جامعه است.
این است که در طواف نباید به کعبه رویِ، به درون کعبه روی، در کعبه بنشینی، بایستی، باید که وارد جمع شوی، در جمع طائفین محو شوی، در این گرداب انسان غرق شوی، در خود را با خلق طائف سپردن و از خود گذشتن و به جمع پیوستن است که حج می کنی، که حاج می شوی، که دعوت خدا را لبیک می گویی، که به حرم خداوند راه می یابی.
به رود پیوند تا جاودان شوی، تا جریان یابی، تا به دریا رسی.
اکنون می خواهی به مردم بپیوندی، باید نیت کنی. تا خود آگاه باشی، تا بدانی چه می کنی؟ تا بدانی چرا می کنی؟ برای خدا، نه خود، حقیقت، نه سیاست!
حجرالاسود، بیعت:
از رکن حجرالاسود باید داخل مطاف شوی، از این جا است که وارد منظومه جهان می شوی. حرکت خویش را آغاز می کنی، در مدار قرار می گیری، در مدار خداوند، اما در مسیر خلق!
این سنگ رمزی از دست است، دست راست، دست کی؟ دست راست خدا.
تو که با رییس قبیله ای، رهبری، بیعت می کردی، دست راستت را پیش می آوردی، و او دست راستش (یمین) را بر روی دست راست تو می نهاد و بدین گونه تو در بیعت او قرار می گرفتی، با او هم پیمان می شدی.
و سنت بود که چون دستت، به بیعت در دست کسی قرار می گرفت، از بیعت های پیشین آزاد می شد. و اکنون در لحظه بزرگ انتخاب! انتخاب راه، هدف و سرنوشت خویش، در آغاز حرکت، در آستانه ترک خویش و غرق در دیگران، پیوستن به مردم، هماهنگ شدن با جمع، باید با خدا بیعت کنی. خدا دست راست خویش را پیش تو آورده است، دست راستت را پیش آر، در بیعت او قرار گیر، با او هم پیمان شو، همه پیمان ها و پیوندهای پیشینت را بگسل، باطل کن، دستت را از بیعت با زور، زر و تزویر، از پیمان با خداوندان زمین، رؤسای قبایل، اشراف قریش، صاحبان بیوت! همه رها کن، آزاد شو!
و خدای ابراهیم را ببین! اتصال بنده را به خود، با اتصال فرد به جمع، متصل کرده است، چه لطیف، زیبا و عمیق! تو را به جاذبه عشق خویش به جمع می کشاند. به دیدار خدا آمده ای و خود را در بحبوحه خلق می یابی. تو را به خانه اش خواند و تو به خلوت دیدارش اکنون این همه راه آمده ای و می گویدت: به جمع پیوند، با جمع برو، به درون خانه میا، در کنار خانه مایست و حتی به خانه رو مکن، رویاروی خانه طواف مکن، شانه به شانه جمع برو، رو در پیش داشته باش کعبه قبله است و در طواف اگر تو از مدار، به قبله رو کنی، طواف را تباه کرده ای! درنگ مکن، به چپ یا به راست مرو، برمگرد، و سرت را نیز به قفا برمگردان، در کنار کعبه ای، زیارتش مکن، در کنار قبله ای و قبله را مبین، که قبله پیش روی توست.
عشق به اوج خویش رسیده است، عشق، به مطلق رسیده است، و تو از خویشتن، تجرید کرده ای، مجرد شده ای، و می یابی که ذره ذره در او ذوب می شوی، ذره ذره در او محو می شوی، سراپا عشق می شوی، سراپا عشق می شوی، فدا می شوی!
عشق می تواند جانشین همه نداشتن ها شود. با عشق می توان زیست، اگر روح، عشق را بشناسد. با دست خالی می توان جنگید، اگر مجاهد با عشق مسلح باشد.
از طواف خارج می شوی، در پایان هفتمین دور.
و هفت، یادآور خلقت جهان است.
و اکنون، دو رکعت نماز، در مقام ابراهیم.
مقام ابراهیم، قطعه سنگی با دو ردپا، ردپای ابراهیم. ابراهیم بر روی این سنگ ایستاده و حجرالاسود- سنگ بنای کعبه- را نهاده است، بر روی این سنگ ایستاده است و کعبه را بنا نهاده است.
تکان دهنده است! فهمیدی؟
یعنی که پا جای پای ابراهیم! کی؟ تو!
وه که این توحید با آدمی چه ها می کند! چقدر دشوار است! گاه هیچت می کند و گاه همه چیزت،
اکنون ابراهیمی شده ای!
 
 
مقام ابراهیم:
 
در جامه پاک و سپید احرام، در حرم خداوند، در نقش ابراهیم! در مقام ابراهیم می ایستی، پا جای پای ابراهیم می نهی، رویاروی خدا قرار می گیری، او را نماز می بری.
ابراهیمی، بت شکن بزرگ در تاریخ، بنیانگذار توحید در جهان، رسالت هدایت قوم بر دوش، عصیانگر صبور، آشوبگری هادی. پیامبری، درد بر جانش، عشق در دلش، نور در سرش و... تبر بر دستش!
سر زدن ایمان از قلب کفر، فوران توحید از منجلاب شرک، ابراهیم- بت شکن طائفه بشریت، از خانه آزر- بت تراش قبیله خویش!
بت شکن، نمرود شکن، کوبنده جهل، جور، دشمن خواب، آشوبگر آرامش ذلت، امنیت ظلم، رائد قبیله، پیشاهنگ نهضت، حیات و حرکت، جهت، آرمان و امید، ایمان، توحید.
ابراهیمی! به میانه آتش رو: آتش جور، جهل. تا خلق را از آتش برهانی: آتش جور، جهل.
ابراهیمی! اسماعیلت را قربانی کن، به دو دست خویش، کارد بر حلقش نه،
و اکنون، ای که از طواف عشق می آیی، در مقام ابراهیم ایستاده ای به مقام ابراهیم رسیده ای!
از فردیت تا جمعیت و از فرزند خانه آزر بت تراش، تا بانی خانه توحید!
و تو، اینک در مقام ابراهیم، پا جای پای ابراهیم، در آخرین پله نردبان صعود ابراهیم، در بلندترین نقطه اوج ابراهیم در معراج، در نزدیکترین فاصله ابراهیم در تقرّب:
مقام ابراهیم!
از بلندای صفا سرازیر می شوی، می روی و در راه، به محاذات کعبه می رسی و بخشی از مسیر را هروله می کنی و سپس، به حرکت عادی خویش باز می گردی و بقیه راه را تا پای کوه مروه سعی می کنی.
ایمان و عشق، عقیده و عمل. و دگر هیچ!
سعی در جستجوی آب، مظهر زندگی مادی، زندگی زمینی، نیاز عینی، پیوند آدم و خاک، دنیا! بهشت این جهانی، مائده زمینی!
 و سعی: کاری مادی، تلاش مادی، کوشیدن و دویدن برای آب، برای نان، برای آن که تشنگی ات را سیراب کنی، برای آن که گرسنگی طفلت را سیر کنی، برای اینکه خوب زندگی کنی. تشنه ای منتظر است و تو مسؤول، در این کویر سوخته، چشمه ای بیابی، آبی ارمغان آری.
سعی: تلاش بر روی خاک، بر روی زمین، تا نیازت، را از سینه طبیعت بر آوری، تا از دل سنگ آب برگیری.
طواف عشق مطلق!
و سعی، عقل مطلق
طواف، همه او!
و سعی، همه تو!
طواف، جبر الهی و همین!
و سعی، اختیار انسانی و همین!
طواف، انسان ساز است، خودباخته حقیقت،
و سعی، بشر است، خودساخته واقعیت،
طواف، انسان متعال،
و سعی، انسان مقتدر.
و حج، جمع ضدّین!
از صفا، به مروه، رفتن و بازگشتن، هفت بار، تکرار، اما طاق، نه جفت، تا سعی، در صفا پایان نگیرد، به همان جا نرسی که از آن جا حرکت کردی، هفت بار، یعنی، همیشه، خستگی ناپذیر، همه عمر، تا ... نیل به مروه!

ارسال نظر