آخرين يوسف...
 دور دور قدرت قابيل بود
كار و كسب عاشقي تعطيل بود
دشنه ي شرك و پليدي تشنه
خون سرخ و پاك اسماعيل بود
طينت هركس اسير تيره گي
هرزباني گرم قال و قيل بود
عزت بتهاي سنگي ناشي از
جهل نفس مردمان ايل بود
حرفي از عيسي و آيينش نبود
شهر طائف قحطي انجيل بود
شاعران تنها به فكرسيم و زر
شعرشان بي وزن و بي تمثيل بود
بعد از آن فصل زمستان سياه
نوبت نوروز عام الفيل بود
-ايها العالم بشارت بادتان-
اين صداي چاوش جبريل بود
موسم رقص و سماع موج ها
موسم مستي رود نيل بود
موبدان مبهوت حال كائنات
ذهن شان درمانده از تحليل بود
ساحران دنبال سحري چاره ساز
وردشان بي مغز و بي تاويل بود
مكه حس مي كرد نبض نور را
خاك سردش سرخوش تنزيل بود
خشكي دريا شكست كنگره
خون بهاي كشتن هابيل بود
چنگ مي زد هر ملك باشور و شوق
ماه چون دف در كف جبريل بود
عرشيان بر طبل عشرت مي زدند
ساز اصلي دست اسرافيل بود
ريسه بستن دور تا دور فلك
جلوه اي از ذوق عزرائيل بود
در جنان پاشيدن نقل ونبات
دست و دل بازي ميكائيل بود
آخرين يوسف جمال حق رسيد
مه رخي در دامن راحيل بود
برق چشمانش زليخا مي كشد
خنده اش لحن خوش ترتيل بود

ارسال نظر