هر نفس از جناب دوست میرسدم بشارتی
سوی وصال خویشتن می کندم اشارتی
کعبه من جمال او می کنمش بدل طواف
اهل صفا کنند سعی بهر چنین زیارتی
در عرفات عشق او هست متاع جان بسی
از عرب ملاحتش منتظرند غارتی
ذبح منی کنیم ما تا ببریم از او لقا
نیست برای عاشقان بهتر از این تجارتی
سنگ به دیو می زنم حلق هواش میبرم
در حرم مشاعرم تا نکند جسارتی
غسل کنم ز آب چشم پاک شوم ز آز و خشم
چون به حرم نهم قدم تا نکنم طهارتی
سنگ سیاه شد ز آه در غم حضرت اله
برد به درگهش پناه منتظر زیارتی
زمزم از اشگ اولیاست شوری او بدین گواست
بر در حق بریز اشک تا ببری نظارتی
ای که گناه کردهای نامه سیاه کردهای
دامن زندهٔ بگیر تا کند استجارتی
کعبه دل طواف کن سینه به مهر صاف کن
نیست دل خراب را خوشتر ازین عمارتی
کرد خلیل حق مقام بر در کعبه منتظر
تا رسد ار ولادت شیر خدا بشارتی
دوست در آید از درم در قدمش رود سرم
بهر چنین شهادتی کی کنم استخارتی
در ره کعبهٔ دلی زخمی اگر رسد به تن
سود روان بود چه غم تن کشد ار خسارتی
می نتوان بیان نمود قصهٔ عشق نزد کس
هرزه مپوی گرد دل در طلب عمارتی
هر غزلی که طرح شد فیض بدیهه گویدش
معنی بکر آورد تا ببرد بکارتی