نشسته سايهاي از آفتاب بر روياش
به روي شانهي طوفان رهاست گيسوياش
ز دوردست سواران دوباره ميآيند
كه بگذرند به اسبان ِ خويش از روياش
كجاست يوسف ِ مجروح ِ پيرهنچاكام؟
كه باد از دل ِ صحرا ميآورد بوياش
كسي بزرگتر از امتحان ِ ابراهيم
كسي چونآن كه به مذبح بريد چاقوي اش
نشسته است كنارش كسي كه ميگِريد
كسي كه دست گرفته به روي پهلوياش
هزار مرتبه پرسيدهام ز خود او كيست
كه اين غريب نهادهاست سر به زانوياش
كسي در آن طرف ِ دشتها نه معلوم است
كجاي حادثه افتاده است بازوياش
كسي كه با لب ِ خشك و تركترك شدهاش
نشسته تير به زير ِ كمان ِ ابروياش
كسي است وارث ِ اين دردها كه چون كوه است
عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد موياش
عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان
كه عشق ميكِشد از هر طرف به هر سوياش
طلوع مي كند اكنون به روي نيزه سري
به روي شانهي طوفان رهاست گيسوياش