گم شدن در غربت غریبه ها

درست شبیه داستان مکرر کودکی هایم بود. وقتی در ازدحام کوچه و بازار دست مادرم را لحظه ای رها می کردم و در چشم بر هم زدنی گم می شدم. هراسان به این سو و آن سو می دویدم و با چشم های خیس از اشک در میان چهره هایی که تا لحظه ای پیش آشنا بنظر می آمدند، به دنبال مادرم می گشتم. طولی نمی کشید که مادر را در گوشه ای می یافتم. آرام و باوقار، مرا با ...

ادامه مطلب ...

شهر آرزوها

صدای قلبم را می شنیدم انگار می خواست از سینه ام بیرون بزند.با خود می گفتم مگر می شود پا جای قدم های رسول الله بگذارم،پا جای قدمهای یاس کبود پیغمبر بگذارم. نمی توانستم خوشحالی خودم را ابراز کنم،فقط مات و مبهوت به اطراف نگاه می کردم،انگار بغض و شادی هر دو در گلویم گیر کرده بودند و هیچ راه فراری نداشتند. خدای من، یعنی من لیاقت ...

ادامه مطلب ...

چقدر زود تموم شد

چقدر زود تموم شدروزی که رفتیم خونه خدا ...اصلا باورم نمیشد که ماهم یه وقتی راهی سفری به این قشنگی بشیم. همیشه موقع اذان وقتی تلویزیون خونه خدا را نشون می داد ته دلم یک جوری خالی می شد ؛ دست خودم نبود, اشکام سرازیر بود...پسرم با دستای کوچیکش دعا می کرد می گفت :خدای عزیز دلم می شه ما هم بیایم خونه شما ؛ این موضوع گذشت تا اینکه یک روز ...

ادامه مطلب ...

کعبه خداحافظ

خدایا دعوتم کرده ای که غربت سرزمین وحی را نشانم دهی؟ می دانم، جدم با پای پیاده به اینجا آمده بود و ماهها در راه، و من ساعتی چند. طعامش نان جو و خرمای مکی بود و من، طعامهای گوشتی نقرس زای امروزی که با خوردنشان فکر می کنم درد پایم از سفر است و طواف و صفا و مروه! خانه هایشان چادرهای پشم بزی بود و من هنوز گرمای آفتاب را از بین حصار خنک ...

ادامه مطلب ...