جوزه مورینیو، مربی سرشناس پرتقالی وقتی جام باشگاههای اروپا
را در سال 2010 با اینتر فتح کرد، گفت: "این، آخر دنیا است". اسپیلبرگ در
اواسط دهه اول هزاره سوم، جنگ دنیاها را ساخت. او گفت: "اینجا آخر دنیا است".
حالا من می گویم، اینجا کعبه، آخر دنیا. نه مورینیو و نه اسپیلبرگ و نه هیچ کس دیگری
توصیف درستی از آخر دنیا ندارند. درک نکردند. نمیتوانند درک کنند وقتی در چند ده متری
کعبه ایستادهای و دیگر بدون نگاه به مردم و بدون قبله نما، میدانی به کدام جهت سجده
کنی. اگر همه مسلمانان دنیا را مجسم کنید که در حال نماز هستند، من شاید در بیست صف اول نماز جماعت دنیا بودم. شاید
هم کمتر. میدانستم که جلوی من، بیست صف است و دیگر هیچ. چه حسی است؟ صد نفر اول دنیا.
صد نفر اول یک میلیارد و خردهای.
روی پوستر آخرین فیلم هری پاتر در سال 2011 نوشته بود:
"همه چیز اینجا به پایان میرسد". من میگویم نه. همه چیز اینجا،کعبه، به پایان میرسد.
اینجا در طبقه دوم میایستم و فقط نگاه میکنم. مردم بر سر حجرالاسود
جنگ دارند. شاید این واژه کمی روایت خشن داشته باشد ولی بهترین توصیف است. این سنگ
چیست؟ فلسفه آن پلیس کنارش چیست؟ آن پلیس توفیق ایستادن ساعتها کنار کعبه را دارد
یا وقتی گرمای آفتاب 50 درجهای اواخر اردیبهشت این شهر در وسط ظهر به سرش میکوبد،
آرزو میکند ای کاش کار کارمندی زیر باد کولری داشت؟ ولی فقط او در بین این جمعیت شاید
دچار تردید است. ما آدمها عجیب هستیم. این گرما را برای رسیدن به آن دیوارهای مشکی
تحمل میکنیم. هر چند به خودم فقط یک بار جرأت دادم تا نزدیک بروم و لمسش کنم. حجر
را که نه. دیوار را میگویم.
اینجا مردم ناگهان بعد از نماز سفرهای را در هفتاد متری کعبه پهن میکنند. خودشان
میدانند چه میخورند ولی به ما هم تعارف میکنند. این مردم قهوه میخورند. همان
چای خودمان. آب فلاکسشان را از کلمن داخل مسجد که منبعش زمزم است، پر میکنند.
بیایید معنوی نگاه کنیم. قهوه اسپرسو دَبِل کافه ویونا باغ فردوس ولیعصر از این
قهوههای با آب زمزم خوشمزهتر است؟! پاسخ شاید به تعبیر عدهای صریح باشد ولی
چیزی که نظر را جلب میکند، با وجود تمام غیر بهداشتی بودنشان، با تمام به قول
ما، اسلام نصفه و نیمهشان، با تمام بیولایتیشان، بیریا دیگران را شریک خود میکنند
هر چند چیزی ندارند.
انکار نمیکنم که برای ما جوانان نسل سومی، برند وKFC وMcDonald’s این کشور هم
جذاب است. ولی آنجا که باید، همه محو همان شش وجهی دوستداشتنی میشویم. آنجا که
باید، همه در مقابلش گریه میکنیم. دیدم که میگویم و ریا نباشد، که نیست (!)،
گریه کردهام.
کاروان ما اول وارد مدینه شد ولی من از کعبه شروع کردم.
کعبه آخرین مرحله از سفر ما بود ولی آنقدر کاریزما دارد، آنقدر تحت تأثیر قرارتان
میدهد که از اول در موردش شروع به نوشتن میکنید. خانم میانسالی از کشور ترکیه در
راه برگشت از مسجدالحرام، در گرگ و میش صبح وقتی از اعمال و با لباس احرام، خسته
بر میگشتم، جلویم را گرفت. گفت: "کابا" (!) به خود گفتم: "خدایا
کابا دیگر چیست؟" بیست ثانیه شد که او میگفت کابا و من نمیفهمیدم. ناگهان
متوجه شدم که او هم منتظر همان چهار دیوار دوستداشتنی خودمان است. آدرس دادم و
رفت. خدا آدرس خانهاش را به من داد و من هم به آن خانم ترکیهای. شاید وقتی ماهها
قبل و با حالتی نه چندان امیدوار وبسایت لبیک را بعد از ثبت نام بستم، فکرش را هم
نمیکردم که روزی آدرس خانهاش را در فاصله چند متریاش به بندهاش بدهم. گفتم
شاید؟ اصلاح کنید. قطعا فکرش را نمیکردم (!).
از انتظار سه ساعت و نیمه در فرودگاه جده میخواستند دقیقا
به قول معروف بزنند در ذوقمان. باید اعتراف کنم که در مواردی هر چند محدود، موفق
هم شدند ولی به خیر گذشت. بگذریم از مسافت پنج ساعته خسته کننده جده تا مدینه.
مسجدالنبی را در یک کلمه توصیف کنم: با صفا! البته بگذریم از بقیع، بگذارید در این
چند خط زیباییهای شهر پیامبر را بگویم که اگر وارد بقیع شویم، دل را میشکند و چه
بسیار توصیفاتی بس بهتر از من برای این مکان غریب. برای جایی که ما هم گریه کردیم.
باز هم میگویم که ریا نباشد، که نیست (!).
میخواهید بروید در روضه رضوان نماز بخوانید؟ فکر خوبی است
ولی اصلا ساده نیست.شما تا وقتی نشستهاید، مکان هندسی سجده و رکوع خود
را مشخص کردهاید ولی وای به لحظهای که بلند شوید. این مکان هندسی به محل رفت و
آمد و صد البته ایستادن دیگران تبدیل میشود و شما برای سجده واقعا باید مثل بعضی
از آنها عمل کنید. دستتان را بگذارید تا عبور نکنند. ما هم شبیه آنها شدیم؟ هر
چند با این حرکات و چند لباس عربی 60 ریالی که دوستان خریدند، کمی هم رنگ پوست
سبزه، میشد در زمینه شباهتمان وارد بحث شد ولی بیایید از درون نگاه کنیم. حتما
شوخی میکنید (!) ما حتی ذرهای شبیهشان نیستیم.
میگفتند شاید دیگر فرصت نشود بیاییم. خیلی میگفتند. این را خیلیها خیلی میگفتند
(!). من میگویم چرا نشود؟ بیایید بگوییم، حتما فرصت میشود. حتما خدا دوباره فرصت
را میدهد. چرا ندهد؟ میدهد. ما اینجا را دوباره خواهیم دید. من میگویم بیایید و
کرم ضد آفتابتان را هم همراه داشته باشید. عینک آفتابی روبرتو کاوالی بزنید. کلاه
لبهدار سفید روی سرتان بگذارید. وارد شوید. اگر دوست داشتید میتوانید گوشی چند
میلیونیتان را هم بیرون بیاورید و عکس یادگاری برای صفحه اینستاگرامتان بگیرید.
ولی شما با دیدنش، محو میشوید. شیفتهاش میشوید. عاشقش میشوید. یادتان میرود
که از کجا آمدید و دوست دارید بمانید و موقع رفتن و آخرین نگاه گریه میکنید.
این روایت ملو و کمی مُدرنیته و البته حتما میگویید چقدر
غربیِ (!) سفر نُه روز و چند ساعته من بود. خواستم از غرب بیایم و به اینجا برسم و
بگویم حتی کسی که غرق غرب است، میتواند به مراتب بیشتر غرق اینجا بشود و میشود و
شد، اگر خدا قبول کند (!)
ژولیوس سزار جمله معروفی دارد. او میگوید: "من آمدم.
من دیدم. من فتح کردم"تبریک میگویم. شما آمدید. شما دیدید. شما فتح کردید.اینجا کعبه بود، آخر دنیا...
علیرضا رحیم زاده/تهران
دانشجوی کارشناسی مدیریت صنعتی دانشگاه علامه طباطبایی
روایت سفر عمره دانشجویی با کاروان باقرالعلوم- اردیبهشت 93