۱۳۸۸/۰۷/۰۷ ۱۶:۰۷:۲۳
دلم در بقيع جا مانده هرچه میخواهم تو را فرياد كنم نمیشود. چرا؟ بغضی مزمن در گلويم بيداد میكند و توان سربرآوردن ندارد. دل سنگين است و دست سنگين. نه دست میگردد برای نوشتن، نه دل میشكند، و نه اشك جاری میشود
اين چه سریست مكتوم در اين ويرانه بهشت مدينه؟ پيش از اين، اينگونه نبود اينجا. بهشتی بود برای خود. سپيد و عطرآگين. پيش از اين اينجا گنبدی بود و بارگاهی، صحنی و سرايی... برای زائران دستگيرهای و ضريحی، برای از پای افتادگان سايه بانی و سايهای... ليك اينك... تا چشم مینگرد دشتستانی میبيند بی آب و آبادی. بیسايه و سايبان و تو متحير كه جز چندگامی با اين چهارگوهر ناب وپاك خداوندگاری فاصله نداری و از نزديكترين فاصله می توانی قدومشان را بوسه باران كنی.
ناگاه بیاختيار خم میشوی تا به پايشان افتی. بر خاك میافتی و اشك میباری. اما سوزش دردی و فرياد وحشتی تو را ناگاه فرسنگها عقب میراند... آسمان ديگر برای مدينه تاريك شده است. زمين در سكوتی وهمناك فرو رفته و خفته... گويا هوای بيداری در سر ندارد.
چه اندازه خاموش است و چقدر مسكوت. امان از اين بهشت ويرانه، بهشت مدفون، بهشت اسير. آسمان اينجا ابری و گرفته است. هوا مهآلود. آدميان غبار آلود. زنجير بر قلب و قفل بر لب گمان میكنند زندگی همين است.
اينان بهشت پيش رويشان را گم كردهاند. بادی میوزد بر مزار اهل بيت مظلوم مدينه. گرد و خاكی برپا میشود و به سوی آسمان میرود. بغض آسمان میشكند. آسمان میگريد.
گوييا اشك رسول است كه بر سر بقيع میريزد. گنبد خضرا میگريد. اشك رسول به رسالت آسمان بر بقيع میريزد. كبوتری خسته از سنگی به روی سنگ ديگر میپرد و خاكها را با پای خود برای يافتن دانهای ارزن میپراكند.
كبوتر مسافر مسافت زيادی را آمده است. خسته است. بیقرار است. گنبدی نيست كه بر آن بنشيند و خستگی بدر كند. آبی نيست. آسايشی نيست. سايهای نيست. كبوتر چقدر خسته است. آستين بر دندان گرفتهای و میگريی. بر سر ويران سرای اينجا اشك ريختن و مويه كردن سندی بر شرك مسلم توست.
محبت در اين سرا جرمیست نا بخشودنی. دل تو پر شده از فرياد و فغان. پناهگاهی نيست برای اشكهايت. مجسمهی مظلوميت اهل بيت در بقيع با تيشهی سياه پيروان عبدالوهاب اينجا شكل گرفته و تو از پشت اين حصار بسته بر اين تجسم اشك میباری اما در حفاظ مستور دل. بقيع، اسير شده در چنگال كركسان و حتی اجازهی ملاقاتی نيز نيست.
تنها از دور به آرامی میتوان نگاهی كرد. سری تكان داد دستی بلند كرد... بغض را بايد فرو داد. اشك را بايد فرو خورد. هيچ نبايد گفت كه حتی برگهای سبز شده از اشك تو را نيز زير پا له میكنند به همان شيوه كه گنبد و بارگاه را زير چكمههاشان خرد و نابود كردند.
هشتاد سال میگذرد از آن زمان. همان زمان كه در مقابل ديدگان گنبد سبز، لرزه بر اندام سپيد رنگ بقيع زدند و آن را ظالمانه درهم شكستند. اولين تيشه كه بر پيكرهی بقيع مینشيند، صدايی محزون از عرش، زمين و آسمان را میلرزاند. اين صدا... چقدر آشناست. چقدر محزون است... چقدر غريب است... اين صدا... انگار صدای زهراست. انگار تكرار خاطرهی تازيانه و مسمار و درب سوخته است. اين صدا، صدای شكستن پهلوی فاطمه است. بقيع با نام اسلام به مخروبه ای تبديل میشود.
بهشتی كه زير خروارها خاك دفن است. هشتاد سال از دفن بهشت گذشته است. ديگر عادت كردهايم به زيارت اين بهشت خيالی... عادت كردهايم كه ديگر مشتی خاك را به جای گنبدی بر كشيده بر افلاك نظاره كنيم و بگرييم. عادت كردهايم دم نزنيم و حتی برای خون دلی كه از ديده جاری میشود نيز تاوان پس دهيم.
گورستان بودن اين سرزمين برای همگان شده يك عادت. هيچ حرف و حديثی نيست. هيچ گله و شكايتی نه. هيچ حرفی از سقيفه نمیرود. بقيع مظلوم و تنهاست. هنگامه غروب غير از چند كبوتر آواره بر بستر آن خاك پاك هيچ نمیبينی. تازيانههای استعمار همچنان با نام وهابيت بر دوش شيعه ضربه میزند. از بقيع چيزی به جای نمانده جز يك ياد.
يادی غريب از پس پنجرههای ديوار آجری مدينه. دل من... در بقيع جا مانده است و منتظر. منتظر آنكه بايد بيايد و به شمشيرش زنجير از پای او بردارد و آزادش سازد. منتظر آنكه بيايد و او را از زير خروارها خاك بيرون آورد و بر فراز آسمانها افراشته سازد و پرچمش بلند دارد. منتظر آنكه بيايد و آسمان مه آلود و ابری مدينه را به گرمای آفتابسان خود روشن و نورانی سازد. به بغض های دفن شده در گلو اجازه رهايی دهد و كركسان را به دام قهر خويش گرد آورد.
ای كاش زودتر بيايد. بارالها جلوه نورانيش را نشانمان بده و با دستان قدرتمندش انتقام هزارساله پر و بال شكسته و خونآلود عرشيان فرشنشين را باز ستان. بارالها ظهورش را نزديك.... سرش را سلامت و شمشيرش را پرقدرت ساز.
منبع:ايكنا