قنوت سبز

با من بمان تو ای حقیقت پنهان روزگار

اینجا که دل به مشعرِ تدبیر می کِشند

احساس ناب و تازه ی نم‌خورده ی مرا

در پایِ حجر دوست، به زنجیر می کشند

اینجا کبوتران حرم در طواف نور

معراجِ آفتاب به تصویر می کشند

افسوس در تلاطمِ دریای رنگ ها

قابِ فراق عشق تو، دلگیر می کشند

موسی! پناه می برم به خدا از حجابِ شک

گوساله ای که باز به تزویر می کشند

وامانده ام میان دو طیف طواف و سعی

با حسِ کودکی که به خُردی یتیم شد

حسی که ماند در قفس خاک و بو و رنگ

زاینده بود و در غم دنیا عقیم شد

امشب تمام می شود سفرم در هجوم غم

آغازِ عاشقانه هایِ مَنی، ای هبوطِ سبز

دست نیاز من به نمازِ خیال توست

ای منتهایِ غایت دل، ای قنوت سبز


ارسال نظر