گاهی یک بنر می تواند دل آدم را بلرزاند...

اولش با یک نگاه شروع شد,گاهی یک بنر می تواند دل آدم را بلرزاند.به اتفاق همسرم ثبت نام کردیم و در عین ناباوری قرعه به نامم در آمد.

بالاخره دوازدهم فروردین ماه سال یک هزار و سیصد و نود و سه فرا رسید.روز موعود پرواز به جده بود.

حدود ساعت 9 صبح به مدینه رسیدیم وقرار شد همزمان با شهادت بانوی دو عالم برویم و گنبد خضرا را نظاره کنیم.

مدینه در یک کلام غربت است,مدینه شهر غم است...

همه ی غم اش از پشت پنجره های بلند بقیع درک می شود.وقتی فرسخ ها بروی برای دیدن محبوبت و راهت ندهند یک دنیا حرف دارد...

اینکه دل تو پر بزند تا آن تکه سنگ های غریب را در آغوش بکشی و بگویند نه!یک دنیا غم دارد...

اینجا بقیع است...

از صفای ضریح دم نزنید ،حرفی از بیرق و علم نزنید،گریه های بلند ممنوع است،روضه که هیچ...سینه هم نزنید.

زائری خسته ام نگهبانان,مثل مادرم به من کتک نزنید.نمی دانم چرا وقتی پشت بقیع می رفتم احساس می کردم به مادرم فاطمه زهرا(س) نزدیک تر می شوم,حاج آقا(روحانی کاروان)می گفتند احتمال دارد بانو اینجا دفن باشند.

پنج روز مدینه تمام شد,هنوز از دروازه ی شهربیرون نرفته دلمان برای مدینه تنگ شد.سید(همسرم)به شدت گریه می کرد,به او گفتم حق داری از پدرت جدا می شوی این قدر دلتنگ باشی که پیغمبر(ص) فرمود من و علی پدران این امتیم...

به سمت مسجد شجره حرکت کردیم در حالی که لباس احرام بر تن داشتیم.برای وصف لحظه ی محرم شدن قلمم عاجز است.گویی فرشتگان بال های خود را پهن کرده بودند وما بر روی آن نشسته بودیم.احساس می کردم اینجا زمین نیست,گویی در آسمان بودم,لحظه ی شیرین توبه...

لبیک...

اللهم لبیک...

پروردگارم ,بله...

من گوش جان به تو سپرده ام...

نیمه شب به مکه رسیدیم و نزدیک صبح به سمت مسجد الحرام حرکت کردیم.از لحظه ی دیدار کعبه صدای هق هق کاروان خوب به یادم مانده,انگار که به بهشت آمده بودیم...

حالا هر چه مدینه غم داشت,مکه شکوه و عظمت داشت,وقتی با کعبه رو به رو می شوی انگار دیگر هیچ غمی نداری. هفت دور عاشقانه به دور معبودم چرخیدم و این پاهای من نبود که مرا جلو می برد,این عشق به معبودم بود که مرا پرواز می داد.

اشک سراسر وجودم را گرفته بود,وقتی به دور پروردگارم می گشتم,مدام به او می گفتم"خدایا چه کسی را دعوت کرده ای,کسی که تو را نافرمانی کرد,خدایا من لیاقت نداشتم" و بهترین لحظه ی من در این سفر لحظه ای بود که خانه کعبه را در آغوش کشیدم...

احساس می کردم این خداوندم است که در آغوش من است.اشک می ریختم و با پروردگارم راز و نیاز می کردم.آرزویم این است که بارها و بارها قسمتم شود.

ارسال نظر