رنگ رخ خوب تو آخر گواست/ در حرم لطف خدا بوده ای

رنگ رخ خوب تو آخر گواست/ در حرم لطف خدا بوده ای

این روزها ذهنم درگیر دوبیتی معروفی است که می گوید:

گاهی گمان نمی کنی و می شود / گاهی نمی شود که نمی شود

گاهی هزار دور دعا بی اجابت است / گاهی نخوانده قرعه به نام تو می شود...

تصویر گنبد خضرایش را که می دیدم اشک از چشمانم جاری می شد. من کجا و زیارت قطعه ای از بهشت کجا! من کجا و دیدار پدر کجا!

آنقدر بار گناهانم سنگین بود که پای رفتنم را لنگ کند. تنها امیدم چشمی بود که با شنیدن نامش می گریست و قلبی که بی اختیار می تپید. با خودم می گفتم هنوز آنقدر دور نشده ام که سرد شوم. هنوز گرمای وجود پدر مهربان عالمیان به من هم می رسد و شمع دلم را آب می کند.

زیارت او دعوت می خواست و دعوتش نیازمند لیاقتی بود که من نداشتم. اما... اما او مرا دعوت کرد...

بود انتظار بنده ی بد را ادب کنی / باور نداشتم مرا هم طلب کنی

ولی چرا بیش از آنکه خوشحال باشم نگرانم؟ مرا تشویق کردهای یا تنبیه؟ این سفر و این دعوت پاداش کدام عمل خیری است که در خود سراغ ندارم؟ من که در کارنامه ام جز سیاهی نیست، پس چرا به اینجا دعوتم کرده ای؟

بگذار با خیال اینکه اینبار دل تو برای من تنگ شده و دوست داشته ای از نزدیک فرزند کوچکت را ببینی خوش باشم. نگو که این آخرین دری است که به رویم گشوده ای. بگذار دلم خوش باشد که هنوز راه امید پیش پایم باز است. که هنوز زمین گیر دنیا نشده ام و شانس پریدن دارم. بگذار در حرم امنت فارغ از دل آشفتگی های دنیا، کودکانه این سو و آن سو پرواز کنم. بگذار خوش باشم. مرا از این خواب شیرین بیدار مکن.

مدینه منوره 26/1/1393

ارسال نظر